یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۱۵۰ مطلب با موضوع «personal» ثبت شده است

بدترین قسمت زندگی -بی تعارف- برای امثال من که نه فانی فی الله ایم و نه عارف بالله، آن قسمت است که مدت زمان طولانی برای انجام کاری وقت بگذاری که این نه به معنای دو ساعت، سه ساعت، ده ساعت یا حتی یک ماه، دو ماه! بلکه منظور سال هاست، بعد یک جایی ببینی نه تنها هیچ زحمتت دیده نمی شود، بلکه یک چیزی هم بدهکار می شوی!!
آخ سوز دارد، آخ سوز دارد، گاهی عین مته قلبم را سوراخ می کند می رود به اعماق وجودم و می زند توی چشم هام!
بی معرفتی هم حدی دارد.
من آدم بحث، آدم جنجال، آدم تنش، آدم دردسر، آدم حاشیه، نیستم!
من متن ام. من خودِ خود متنم. اما واقعا گاهی آدم می بُرد. همه چیز روی هم جمع می شود و یک جا سر ریز می کند تا جایی که صدایش هم می لرزد..
می دانی؟

#و_سلاحه_البکاء

۵ نظر ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۴۰
ماهے !!

هیچ وقت فکر نمی کردم تنهایی تا این حد آزار دهنده باشه. اولش فکر میکنی چقدر خوب ! حالا که خونه ساکته می تونی به همه ی کارای عقب افتاده ت برسی. ولی دم دمای ظهر که می شه، وقتی می بینی کولر فقط برای تو یه نفر روشنه، تلویزیون هیچی نداره و الکی واسه خودش داره حرف می زنه و ناهار از زهر هلاهل بدتره اونوقته که میگی خودت کردی که ..

شروع می کنی وضعیت رو تغییر بدی ! خوش بو ترین عطرت رو می زنی! اینترنت رو قطع می کنی ! تلویزیون رو میذاری رو حالت رادیو، به یاد قدیما رادیو جوان ! صداشو زیاد .. نه زیاد نمی کنی ! اگه چیز خنده داری گفت بلند می خندی ! ظرفا رو می شوری .. اتاقتو مرتب می کنی ( آخه داری متنبه می شی و می خوای از اون وضعیت اسفبار کنده شدن قلبت جدا بشی !)

یه سالاد میوه درست می کنی، یه شربت توت فرنگی هم! خب چون خیلی می خوای بهت خوش بگذره قارچ و پنیر  و فلفل و آویشن رو جا میدی بین کمی سیب زمینی سرخ کرده. حالا مطمئنی که اگه اینارو -بافاصله- بخوری خیلی بهت خوش می گذره!!

"کمی" شو می خوری !

هیچ فرقی نمی کنی .. هیچ فرقی .. هیچ .. ه ی چ ..

۹ نظر ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۲
ماهے !!
می دونی چیه ؟ نه که ناشکر باشم ها. اما دوست داشتم الان توی یه دِهی زندگی می کردم. صبح به صبح می رفتم تپه های جلوی خونمون گل می چیدم، میذاشتم توی گلدون گرد شیشه ایه که یه روز وسط راه وقتی داشتم می اومدم خونه خریدمش. با خودم گفتم اگه بذاریمش روی میز ناهار خوری بعد هر وقت که دوست داشتم حالم عوض شه برم باغ گل یه دسته گل بخرم بذارم توش. اما خب فکر کنم از تپه بچینم لذت بخش تر باشه.
آره، داشتم می گفتم. گاوم داشته باشم . داشته باشم ؟ ..  نه گاو دوست ندارم حقیقتش. دردسرش زیاده. زورمم نمی رسه جا به جاش کنم. بعدم عصبانی شه ممکنه لگد بزنه پرت شم. احتمالا خونه ی نُقلیم که اصلا دوست ندارم رنگ و بویی از شهر نشینی داشته باشه جای گاو نداره. گوسفند بهتره. ولی یه وقت حشره ای چیزی نداشته باشه ؟ بیخیال فوقش یه هفته اذیت میشم بعدش عادت می کنم.
خلاصه باید یه طویله باشه . وقتایی که دلم تنگ میشه برای اینترنت گردی، شعر خونی، اینستاگرام و وبلاگم برم بشینم توی همه ی کاه ها با حیوونام حرف بزنم. بهتر از اینه که بی خودی وقت بذارم. خیلی که دلم تنگِ شعرخونی شد قلم و کاغذو بر میدارم شروع می کنم شعر گفتن بعد یه مدت یه شاعر فوق العاده می شم. آره می شم پس چی !
آخ راستی . اصلا چیزی که هست اینه که باید یه جعبه کتاب ببرم. چند تا هم کتاب شعر می خرم که اولاش بهم سخت نگذره. یه باغچه کوچولو هم سبزی می کارم. من که اصلا سبزی دوست ندارم. ولی مامان میگه سبزی حتما باید سر سفره باشه ! باید ؟ خب باشه فقط شاهی می کارم. سیب زمینی و هویج و کاهو هم می کارم. همش در میاد ؟ باید برم یه موقعیت جغرافیایی زندگی کنم که همش در بیاد.
تلفن نمی خوام داشته باشم. هر کی دلش برام تنگ شد باید سر زده بیاد دیدنم. اینجوری کِیفشم بیشتره. یه چمدون با خودم می برم. چند دست لباس گل گلی خوشحال! چادر و جانماز . یه عالمه هم پارچه می گیرم تا زمستون وقت زیاده چرخ خیاطی هم می برم همش لباس می دوزم. بلد نیستم اما می تونم، می دونم که می تونم. مجبورم که بتونم. کاموا اینا هم می برم. آخرین باری که شال گردن بافتم سال قبل نه قبلیش بود که اولِ زمستون شروع کردم، اولِ زمستون سالِ بعد تموم شد !! خیلی برنامه ریزیم دقیق بود !!
دیگه چی می خوام؟ خب فکر کنم فعلا بس باشه. خمیر دندون مسواکمم بردارم حله! من حساب کردم هر سه ماه یه بار یه خریدی چیزی داشته باشم می رم بقالی نزدیکِ شهر. پول از کجا بیارم؟ مرغ و خروسم دارم خب ! تخم مرغ و بعضی از اون جوجه هایی که مرغ شدنو می فروشم. پولشو به یه زخمی می زنم!

فکر می کنی چقد دووم میارم ؟
به زمستون سال بعد نمی کشه !
۹ نظر ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۵
ماهے !!
خیلی وقت بود از چیزی احساسِ ناراحتی نمی کردم. از حرفی پشیمان نمی شدم. حسِ خودخوری درونی نداشتم. دیروز وقتی آرامشِ خیالم خدشه دار شد و ویروسی غریب در رگ هام جریان پیدا کرده بود، فکر نمی کردم که امروز صبح بعد از خواب، ریست فکتوری شوم. فکر نمی کردم یک ذره از آن احساسات منفی در من محو شود..
کِیفم کوک بود و خوش خوشانم بود که باز با یک اتفاق دیگر روز از نو روزی از نو .. حالا ثانیه شماری می کنم برای خوابی عمیق .. خیلی عمیق .. 
۸ نظر ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۵۲
ماهے !!
شده ام مثل زورقی که روی سیگنال های واژه های علیل و زمین گیر که توی بیست و اندی سالگیم بدجور به سراغم آمده اند، بی آن که بتوانند مرهمی بر زخم های فکری ام باشند و یا حتی راحتم بگذارند، تنها در ذهن و زبانم گیج می خورند و دور می شوند ..
می دانی؟
۲ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۵
ماهے !!

کسانی که همیشه سعی می کنند خودشان باشند موفق ترند و این عامل بهره مندی آن ها از احساسِ خوشبختی ست ..

همچنان گودلاک !

۴ نظر ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۷
ماهے !!

اول و آخر ... یار

وقتی هیچ شناختی در مورد کسی ندارید، ازش با دو تا پارامتر توی ذهنتون بُت نسازید یا حتی خُردش نکنین. اعتمادِ مطلق به حرف های دیگران هم صحیح نیست. هیچیِ هیچی. گفتگو خیلی از مشکلات و ابهامات ذهنی رو برطرف میکنه. کار سختی نیست و از طرفی هم بدونین شما مسئول تفکرات دیگران "نیستید". انقدر دنبال عوض کردن دید افراد نسبت به خودتون نباشید. همین که خودتون باشید کافیه. چون هر کسی برای خودش یک سری چارچوب داره. اگه چارچوب هاتون بهم میریزه یعنی یک جای کار ایراد داره. روزی هزار بار باید با خودمون تکرار کنیم که #خودم_باشم. کاری که خودت فکر می کنی عقلانی و درسته رو انجام بده و صد البته که انعطاف پذیری –معقول- جزء جدا ناشدنی اخلاقیاته.
گود لاک !

۳ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۰:۵۸
ماهے !!

اول و آخر ... یار

دوست دارم برگردم به شب هایی که از بی خوابی، شروع می کردم به گوش دادن رادیو و صدای بلند مجری که توی هدفونِ داخلِ گوشم می گفت "روشنــــــــــا". هر شب سر ساعت 12 برنامه داشتند که اسم های متفاوتی داشت، درست به خاطر ندارم که روشنا شب سه شنبه بود یا چهارشنبه، شاید هم شب پنجشنبه، نمی دانم مجری ش فرزاد حسنی بود یا اشکان صادقی، اما کلی عشق می کردم و ریز ریز می خندیدم که چقدر با حالند این رادیویی ها! بعد که برنامه تمام می شد، می رفتم سراغ آرشیو آهنگ های توی گوشیِ "جاوا" ییم. همراه با آهنگ های آرامِ شادمهر و معین و اصفهانی و چه و چه، فکر می کردم. فکر می کردم که چقدر همه چی خوب است. بدون هیچ سختی ای صبح پا میشدم می رفتم دنبال درس و دانشگاه.. 

حالا اما نمی دانم دیگر رادیو جوان آن برنامه ها را دارد یا نه. فرزاد حسنی ممنوع الکار شده یا نشده. از خستگی کارهای روزانه، شب که لپتاپ  را خاموش می کنم به اندازه سه ثانیه به سقف تاریک اتاقم نگاه می کنم و بعد هم نمی دانم روحم چطور به این سرعت از بدنم جدا می شود که می تواند برود سراغ خانمی که اصلا نمی دانم که بود را دور گردنش نخ بپیچد و بکشد .. !

۲ نظر ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۹:۴۰
ماهے !!
اول و آخر ... یار
تو نیستی و این را می شود از گلدان های شمعدانی خشک شده ی توی راه پله ی همسایه، راهروی کثیف خانه و حوصله های آویزان شده ی روی بند رخت فهمید..
تو نیستی و شهر بوی تعفن اجساد متحرک گرفته..
تو نیستی و ..
آسمان ابری ست .. آسمان بالای سر من بیشتر ..

اللهم عجل لولیک الفرج
۶ نظر ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۳۷
ماهے !!

اول و آخر... یار

من فکر میکنم همه ی انسان ها احتیاج به یک خلوت طولانی مدت دارند .. یک خلوتی که کسی مزاحم تفکرشان نشود.. خلوتی که یا دوباره انرژی میگیرند و برمیگردند یا .. می میرند به درد خودشان .. 
وقتی احتیاج به تنها بودن پیدا کردید هی نگردید دنبال عیب و ایرادهای آنچنانی .. نگردید دنبال روانپزشک و روانشناسانی با تفکرِ غربی .. بروید مدتی تنها باشید .. فکر کنید .. حتی شده از صفر شروع کنید .. عبادت کنید .. عبادت پر است از انرژی مثبت .. خلوت حق عادی همه ی ما ست ..
اراده کنید و دست روی زانوهای خودتان بگذارید .. ولی قبلش حتما سنگ ها را با خودتان وا بِکَنید و به شدت از خدا کمک بخواهید که ثابت قدم بمانید در راهش ..

+ علاقمندیم به صوت :)  +

 

 
۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۰
ماهے !!
اول و آخر... یار
برای من هر دوره ای اوجی داشته .. دبستان قاری مدرسه بودم هر سال هم رتبه هایی در منطقه و استان کسب میکردم. راهنمایی نقاشی میکردم، کارت پستال هایی میساختم با نقاشی کشیدن که حالا بعد از گذر این همه سال که دوباره در صندوقچه ی اسرارم(!) دیدمشان فکر نمی کنم دوباره بتوانم طراحی کنم.
دبیرستان اما دنبال شعر گفتن بودم. دنبال سفر نامه نویسی. دنبال روزانه نویسی. از بستنی خوردن توی مدرسه و کلاس های تابستانی بگیر تا نوشتن صحبت های بغل دستی ام شکوفه که حالا مادر شده است ..
دانشگاه اما شدیدا دنبال نوشتن بودم از اول اولش نمیدانم چرا .. آن قدر که با دوساعت فکر نهایت می توانستم یک بیت دست و پا شکسته شعر بگویم .. اما بیکار که میشدم می نوشتم.
حالا هم که چند وقتیست افتادم روی دور خطاطی .. خطاطی را هنوز خیلی وارد نیستم. یعنی اصلا وارد نیستم. فقط توی ذهنم افتاده بروم سمت خطاطی، تذهیب، خطاطی نقاشی ..
دوستی میگفت هیچ کدامش به دردت نخواهند خورد .. ذوق هنری نداشت شاید .. شاید هم درست میگفت !
ولی من همه ی این کار ها را برای دل خودم انجام دادم. حتی اگر هیچ کدامشان توی زندگی به کارم نیایند. هنر روح آدم را لطیف نگه می دارد. فکر میکنم اگر دنبال این کار ها نبودم نمی دانستم حتی دنیا چه شکلی ست. هنر دید آدم را عوض میکند.
جالبی همه ی دوران ها این بود که هیچ کدامش را کلاسی نرفتم. به نظر من بهترین آموزش برای شخص خود فرد است.. هزار تا استاد و دبیر و مربی بیاورند برایت هیچ فایده ای ندارد تا ته دلت کشش نداشته باشد به آن کار ..
آدم باید هر لذت حلالی را توی دنیا تجربه کند.. خدا گذاشته که لذت ببری و از نعمت هایش استفاده کنی و چه چیزی شیرین تر از کشیدن صدای قلم مرکب خورده روی کاغذ با دستان خودت ..
۸ نظر ۰۳ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۹
ماهے !!

اول و آخر ... یار

بیخیالِ دردهایی که با دشنه ی نمکین بر تنمان فرو رفتن ..

میگویم درد، چون خیلی هایشان از قبل درد بودند و سمتش رفتیم .. با استقبال ..

بکش .. درد بکش .. بیشتر ..

که شیرینی دارد فهمِ بعد از درد ..!


+ تیتر : مواظب خودتان باشید !

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۸
ماهے !!
اول و آخر... یار
بیست خط نوشتم، پاک کردم. دیدم چه بگویم جز این که حکمتت را شکر حضرتِ یار .. که نوشتنِ شکر گفتن، واجب تر است نوشتن خوبی و خوشی و غم و محنت ..

+ به طرز دهشتناکی نوشتنمان گرفته، فقط نمیدانم چرا قلم مثل ایام قدیم یاری نمیکند آنچنان که باید ..
۲ نظر ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۵
ماهے !!
اول و آخر ... یار
دوم دبیرستان جلوی میز معلم یعنی میز اول نشسته بودم. او اما آمده بود کنار میز ما ایستاده بود، با یک قدم عقب/جلو تر! شاگرد اول های کلاس را می نشاند میز اول و بعد هم یک دسته ورق میداد دستمان که صحیح کنیم. خیلی احساس خستگی بر من غلبه کرد و تصمیم گرفتم گلویی تازه کنم!! پس هوس پرتقال خوردن کردم!
مادرم همیشه پوست میوه را با چاقو فقط خط می انداخت، همینطور که درس گوش میدادم پرتقال را هم پوست میکردم! گذاشتمش توی نایلونش و بعد هم توی جامیز. دست کردم توی کیفم که دستمال بردارم، دیدم معلم درسش را قطع کردم و گفت: "یا خودش بگه کی بود یا تمام جا میزا رو میام میگردم! هیچ کاریش ندارم فقط میخوام بهش بگم عجب پرتقالیه!" ته کلاس یکی داد زد:"آره خانم بوش تا اینجا هم میاد!"
به بغل دستیم گفتم مرضیه من پوست گرفتم! گفت الکی نگو، یعنی من نمیفهمم بغل دستیم داره پرتقال پوست میگیره ؟!!!
دست کردم تو جامیزو یه تیکه از پوستشو نشونش دادم، تنها چیزی که گفت این بود: باورم نمیشه !

من اون روز نمیخواستم تک خوری کنم، میخواستم کل ردیف رو پرتقال مهمون کنم ! اما معلم نذاشت !

+ خیلی ساله که ازون ماجرا میگذره ولی هر بار پرتقال میخورم یاد اون روز میفتم! مثل امروز که داشتم پرتقال میخوردم گفتم هم یه دستی به سر و روی وبلاگ بکشم هم خاطره مو بگم !!
۶ نظر ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۶
ماهے !!
اول و آخر... یار
زیر باران دعا کردم که زود برگردی .. سالم برگردی .. خوب برگردی.. خوب برگشتن خیلی مهم است .. با رضایت برگشتن خیلی مهم است .. و این که بعد از برگشتنت همه چی خوب باشد خانه مرتب باشد حالِ صاحب خانه بهتر است، حال صاحب خانه  که خوب باشد حال همه خوب است.. مادرم سفارش کرده که:  هر وقت تصمیم به مسافرت گرفتی خانه ات را مرتب کن بعد برو، وقتی برگردی ببینی همه جا مرتب است حس بهتری داری.. خستگی سفر توی جانت نمی ماسد..
حسابش را بکن یک روز که مثلا جمعه هم هست، برگردی ببینی یک مملکت بهم ریخته است ! چه حالی می شوی ؟!
 
+ حسی که الان دارم رو خیلی دوست دارم!
تنها.. بارون بی وقفه و پر صدا، رعد و برق.. پنجره ی باز .. رقص پرده ی گلدارِ صورتی پنجره ی اتاقم توی فضا .. بعد شُش ها مو پر میکنم از عطر خاک بارون خورده.. سرفه های پی در پی بخاطر این سرماخوردگیِ لعنتی ! همینطوری لپتاپ هم داره برای خودش زانیار رو میخونه..
همیشه من به سازِ تو .. برده سازت قرار از من .. 

+ تصمیم گرفتم دیگه "همین!" های تهِ پستم رو ننویسم.. :)
۸ نظر ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۳
ماهے !!

اول و آخر... یار

آنقدر حس آشناییم به او نزدیک بود که فکر میکردم حداکثر پنج سال قبل با هم خیلی سلام و علیک داشتیم. تمام حالاتش را یادم بود. پلک زدن های پی در پی پیَش را .. آرامشِ توام با خجالت توی صورتش و لبخند همراه با پایین انداختن سرش را ..

از دور دیدمش، لبخندی زدم و سری به نشانه ی سلام تکان دادم. چشم هاش درشت شده بود با خوشحالی سلام کرد. خیلی شلوغ بود و جای خوب پیدا نکرده بودم. اشاره کرد بروم کنارش که جا بود. رفتم کنارش نشستم به احترامِ سخنران زیاد با هم صحبت نکردیم و به حال و احوالی بسنده کردیم. بعد از سخنرانی با هم چک میکردیم که کدام مقطع ها با هم بودیم. جالب بود. آخرین بار قریب به بیست سال پیش با یکی دو سال کم و زیاد در مهدکودک سر خیابان ایران با هم دوست نیمه صمیمی بودیم.. توی تمام عکس های گروه سرود با هم دیده میشدیم و خیلی برایم جالب بود که با این که متاهل شده بود اما قیافه هایمان آنقدر تغییر نکرده بود که با نگاه اول بدون مکث هم را بشناسیم. اسمش را یادم نبود ولی فامیلیش را خوب یادم بود و این برایش تعجب آور بود.

تمام راه برگشت به "کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه " فکر میکردم. فکر می کردم که واقعا حقیقت دارد. به این فکر میکردم که خیلی بیشتر باید حواسم را جمع کنم که با اطرافیانم چطور برخورد کنم که اگر 20 ساله دیگر یکی شان را تصادفی دیدم خجالت نکشم یا از دیدنم خوشحال شوند.
به این فکر میکردم که با دیدن چند نفر بعد از بیست سال، می توانم ابراز خوشحالی کنم ؟!

+ جمعه هم تمام شد.. کجایی یار ؟ خیلی وقت است حالت را نپرسیده ام ؟ اصلا چه میکنی ؟ حالت خوب است ؟ نکند تو را ببینم و رویت را از من برگردانی .. ببخش.. ببخش و کمکم کن !

همین!

۷ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۱
ماهے !!

اول و آخر... یار

دارم به این فکر میکنم که چه چیز جدول زندگی من را بهم ریخته. از درس خواندن های یکی درمیانم بگیر تا فیلم دیدن ها، کتاب خواندن ها و وقت گذاشتن برای شعر گفتن و نوشتن و نوشتن و نوشتن. کارهایی که کلی در طول روز برایشان وقت می گذاشتم. نشستم دفتر روزانه نویسیم را نگاه کردم. خیلی وقت است که تویش چیزی ننوشتم. فایده ای نداشت نوشتن وقتی با خودم عهد کرده بودم از غصه برای خودم هم ننویسم. آنقدر از نک و نال کردن بدم می آید که حاضر نیستم ناله های خودم را هم بخوانم.

زندگی همین است که هست. باید کنار بیاییم. علت بهم خوردگی و عقب ماندن در کارهایم را اول فکر می کردم ضرباتی بود که از نا اهلان و بی مغزان روزگار خوردم که آن هم خوب فهمیده ام زبان و اعمالِ بعضی انسان ها "دست خودشان نیست". چرا که مغزشان تکامل نیافته. پس سپردمشان به خدا.

زندگی روزانه ی من شده نماز صبح، خواب، فکر و نت، نماز ظهر و عصر، کار، نت، نماز مغرب و عشا، تلوزیون و سریال هایش، خواب.. . نه کمتر و نه بیشتر. وقتی هم داشته باشم تلف می شود چه با فکر کردن چه گشت زدن در شبکه های اجتماعی. ای لعنت بر باعث و بانیش که نفسِ-باسکون روی ف- ام باشد!

همه چیز را باید گردن خودمان بیندازیم.

 

+ این شب ها زیاد "امشب در سر شوری دارم" رو گوش میدم.. ماهیِ کله شور مثلا ! مثل مرده شور..

 

+ به روزایی که داره تند و تند میگذره نگاه می کنم.. منِ بیست و چند ساله .. که اگه روزگار با این سرعت بخواد پیش بره چشم به هم بزنه می بینه این دهه هم داره تموم میشه، حالا به جایی رسیده که نمی تونه ببینه عمرش الکی تلف شه. این عمر مال منه.. این روزا حق منن.. می خوام زندگی کنم! بندگی کنم.. کمکم کن خدا جانم.

+ بهترین اتفاق این تابستونم، کلاس فیلم نامه نویسی بود. شُکر ..

+روزمون مبااارک :)

همین!

۹ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۶
ماهے !!

اول و آخر ... یار

روزهایی که خیلی احساسِ تنهایی میکنم می روم پشت پنجره ی آشپزخانه و خیره می شوم به بالکن خانه ی رو به رویی.. پیرِزن، چند سال پیش  همسرش که موذن محله ی مان بود فوت کرد. هر روز و هر شب اذان که می گفتند می آمد توی بالکن و با صدای بلند اذان میگفت . اوایل برایم جالب بود ولی بعدا که عادت کرده بودیم، صدا که نمی آمد می فهمیدیم ناخوش است. فردایش دوباره صداش که به افق می رسید خیالمان راحت می شد. وقتی فوت کرد محله مان سوت و کور شد. خانه ی پیرزن هم .

حالا هر غروب می نشیند لبِ بالکن و آدم ها و ماشین های توی خیابان را از آن بالا نگاه می کند و زانویش را می مالد . خیلی که خسته شود واکرش را بر میدارد و چند قدم توی آن جای کوچیک عقب و جلو می کند .

بعد من ، با این همه امکانات، احساسِ تنهایی می کنم !!


+ ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان همه تو ..

همین!

۱۲ نظر ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۴
ماهے !!

اول و آخر... یار

امروز نشسته بودم توی تاکسی یه آقایی نشست جلو.. بوی ادکلنش تاکسی رو پر کرده بود داشت با موبایلش حرف می زد، خیلی آرومو با آرامش.. طوری که انگار نه انگار کسی دیگه ای تو تاکسی نشسته بدون هیچ ترسی می گفت ، دوست نداری برگردی؟ اگه بریم اون خونه ای که تو دوست داری چی ؟ حتی می تونی بری سر کار.. خیلی خستم.. کاش بودی با هم دو تا لیوان چایی میخوردیم کنار پنجره رو اون صندلیا.. نمیدونم از اون ور چی میشنید ولی خیلی گوش داد .. بعدش قاه قاه خندید.. حس کردم دارم رمان گوش میدم.. دوست داشتم دیرتر برسم به مقصدم. میگفت سنّه دیگه .. شیش ساله.. از خودت برام بگو.. این چند ماهی که گذاشتی رفتی .. دلت برام تنگ نشده بود ؟ راستشو بگو ها.. بعد کلی می خندید.. خیلی خوب هم گوش میداد..
وقتی بلند حرف میزد یعنی خیلی ناراحت نیست از این که بقیه راجعبشون چی فکر کنند.. هزار جور فکر اومده بود تو سرم.. چی میشه که هنوز آدم بعد شیش سال بگه: بر میگردی ؟!

 * معین

همین!

۲۴ نظر ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۶
ماهے !!

اول و آخر ... یار

+ photo by mahi !

سال سخت و شیرینی بود

من حساسیت هایش کمتر شد. طوری که خودم حسش کنم. از آن حالتِ روحیه ی شیطنت بار توام با غرور کمی خارج شد. برایم مهم نبود که دیگران هم بویی ببرند. چیزی بود که در خودم به وضوح می دیدم، لمس می کردم.

اهمیت خیلی چیزها برایم کم تر شد و مهم های دیگری جایش را گرفت.

سال 93 قطعا پر اتفاق ترین سال بود نه به خاطر اتفاقات بیرونی که هر چه بود در درونِ من خلاصه می شد.

گاهی ساعت ها در اتاق خودم مینشستم و به خودم فکر میکردم.. تهش می رسیدم به این که خدا حواسش خیلی به من هست.. این را می شد از امتحان های پی در پی فهمید.. گرچه من نه آدم خوبی بود و هستم نه خودم را لایق امتحان می دانم که لطف خدا باران است.. 

+ تو بخند تا سراسیمه شود بوی بهار.. 

+ سال خوبی داشته باشید.

همین!

۹ نظر ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۱۴
ماهے !!