یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۱۵۰ مطلب با موضوع «personal» ثبت شده است

در خطاطی، خط معلی را جور دیگری دوست دارم. عجب که چه اسمی روی این خط گذاشته‌اند. هم از جهت معنای باطنی فوق العاده ای که در پست قبل توضیح دادم، هم به جهت ترجمه تحت‌اللفظی. همان‌طور بلند، رفیع و برافراشته. کاملا مطابق با واقعه کربلا. چند سال پیش به عشقِ خط معلی رفتم حوزه هنری. از رفتنِ مستقیم به سمت معلّی کمی هراس داشتم. به چشمم سخت می‌آمد. دوست داشتم منِ هنرنخوانده، پایه‌ی هنری، کشیدنی و نوشتنی‌ام را قوی‌ کنم بعد بروم سراغ معلی. ولی نه با سبک معمول. ظریف کاری و دقیق شدن در کشیدن جزئیاتی که کار هرکسی نباشد برایم جذاب بود. کمی نگارگری یا مینیاتور و بیشتر تذهیب یادگرفتم. دوست داشتم دور تابلوهای معلایم را خودم تذهیب کار کنم، نه دیگری و بعد بروم سراغ خطاطی. ادامه ندادم. پس حرفه‌ای هم نشدم ولی به قدری بود چیزهایی بکشم. چند ماهی بود که احساس می‌کردم خاطرم مکدر شده و تمرکزم قدری کاهش پیدا کرده‌. باید دوباره خودم را پیدا می‌کردم. فقط به این فکر می‌کردم دست‌هایم، این ده تا انگشت می‌توانند وضعیتم را جوری که می‌خواهم کنند. این‌طور وقت‌ها کارهای یدی کارشان را خوب بلدند. تایپ کردن نوشته‌ها را بیشتر از نوشتن روی کاغذ دوست دارم. چون تو مجبوری با هر دو دست تایپ و هر دو نیم‌کره را درگیر کنی. همین هم موجب افزایش تمرکز می‌شود. قسمت شد و چند وقتی است دوباره سراغ هنر و خط رفته‌ام. بدون هراس. دیروز که استادم مشغول تذهیب کاری دور تابلوی معلی « ولایه علی‌بن‌ابیطالب حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی» بود داشتم فکر می‌کردم اگر چندسال قبل رها نمی‌کردم، شاید من هم حالا مشغول تذهیب نگاری دور اثر خودم بودم. اگرچه نه به کیفیت استادم که بیست و اندی سال است حرفه‌اش این است. خطاطی، تذهیب و به طور کلی نقاشی، انگار دیر بازده‌اند. اگرچه کند پیش می‌روند، مخصوصا اگر وقت زیادی برای مشق کردن نداشته باشی، اما وقتی جا بیفتند می‌بینی ارزش وقت گذاشتن را داشته. 

۶ نظر ۰۷ تیر ۹۸ ، ۱۴:۳۷
ماهے !!
اولین روز بعد از عید سال 98 به یک کار جدید دعوت شدم. پیشنهاد هیجان‌انگیزی بود. قطعا نه از بُعد مادی. می‌دانستم این‌طور کارها برکت دارد. بنیان فکری ده، پانزده سال دیگرم را می‌ساخت. بالاخره بعد از چند هفته، کار شروع شد. فکر کردم آن‌قدرها هم سختی نداشته باشد. داشت. کاری کاملا پژوهشی- تاریخی. تاریخ معاصر. دوستش داشتم. در جایی که قبلا حضور در آن‌جا را هرچند با پروژه ای کوتاه مدت، تجربه کرده بودم. باید سه کار برای سه جای متفاوت با سه موضوع متفاوت‌تر، با یک تحریریه و در یک مکان انجام می‌دادیم. صبح‌ها در گرمای دیوانه‌کننده‌ی هوا -که بعدتر شدیدتر می‌شود-، با عشق به نیت هدفی که داشتم می‌رفتم جایی حوالی امامزاده صالح تا عصر که برگردم. اول صبحی ثبت چهره می‌شدیم. این یعنی شروع یک محیط با بروکراسی زیاد و زیست کارمندی.
یکی از کارهای مهم‌مان مربوط به شهدای مدافع حرم است. دقیق یادم نیست اولین اسم‌هایی که از شهدای مدافع حرم شنیدم چه کسانی بودند. به هرحال حسم معمولی بود. بدیهیات را می‌دانستم، خیلی کار بزرگی انجام می‌دادند، امنیت ما را تامین می کردند، بحث وطن‌پرستی تنها نبود، با اعتقاد می رفتند. دلی اما، متصل نمی‌شدم. هیچ‌وقت هم برایشان اشکی نریختم. تشییع هیچ کدامشان هم نرفتم. به جز حججی. نه که لج کرده باشم. نه. کاری بهشان نداشتم. سر عملیات خان‌طومان تازه یک تکان‌هایی خوردم. سر سفره نهار با بغض، غذا را قورت می دادم. در قضیه سوریه، حاج حسین همدانی را می‌فهمیدم. حاج قاسم را می‌فهمیدم. جوان‌ها را نه. نوجوان‌ها را نه. اگر حرفی می‌شد دفاع هم می‌کردم. وقتی کتاب‌های عاشقانه از زنان شهدا در می‌آمد بیشتر دور می‌شدم. از این که زندگی شهدا را در این داستان‌های عاشقانه ببینند بدم می‌آید. از رومنس کردن زندگی شهدا آن هم به صورت اپیدمی چندشم می‌شود. انگار همه زندگی‌ها باید در قالب زندگی "شهید مدق‌"ها ساخته شوند تا جذب کنند.
دید ام به شهدای مدافع حرم عوض شد. پنهان کردن شادی ساده‌تر از غم است. اشک ولی، بی اراده و ناخودآگاه راهش را پیدا می‌کند. این روزها این ناخودآگاهی را دوست داشتم. ناخوداگاهی که از دانستن و شناختن واقعیات می‌آمد. صاف و سبک شدن بعدش را دوست داشتم. با روی دیگری از زندگی جوان‌های همسن و سال خودم روبرو می‌شدم. با خودم فکر می‌کردم من چندتا جهان موازی دارم؟ در کدام سفر زندگی‌ام به این‌طور راه‌ها می‌رسم؟ الان در کدام جهانم؟
سردبیر گفته بود امسال سطح احساسات تیم باید متعادل بماند. از خودتان مراقبت کنید مریض نشوید. از تنش‌ها، از افسردگی‌ها از هرچیزی که هرکدام از شما را از تیم ده نفره‌‌ عقب بیندازد و همه را از موعد مقرر، دوری کنید. خرده‌کار‌ی‌ها برای جاهای دیگر را قبول نکنید و این جملات، از سالی بسیار پرکار، دشوار، شیرین و رویایی در پیش رو خبر می‌داد.

۱ نظر ۰۱ تیر ۹۸ ، ۲۱:۴۹
ماهے !!

اون وقتی فهمیدم که فعالیت زیاد توی اینستاگرام چقدر کار چیپیه که صبح‌ها وقتی می‌رفتم توی مترو متوجه قالب اینستاگرام توی صفحه‌های گوشی هرجور آدمی می‌شدم. از خودم پرسیدم خوشت نیومد؟ بعد سرم رو به نشانه‌ی «نچ» کمی حرکت دادم و گفتم متاسفانه تو هم با همین آدما عضو این شبکه‌ای هموطن! 

اون وقتی که یه لحظه به تمام خانواده‌هایی فکر کردم که دختر و پسرشون با این فضای قابل ابراز وجود عوض شدن و به معنی واقعی کلمه بی‌حیا. به تمام بچه مذهبی‌های خوبمون که یه روزی احتمالا سر اسمش قسم می‌خوردن و حالا وارد این بازی کثیف دیده شدن به هر قیمتی، برای هرکسی شدن و حالا حتی از غصه نمی‌تونیم صفحه‌‌شون رو باز کنیم. وقتی یهو دیدم چقدر خط قرمزا برامون کمرنگ شدن. منِ نوعی کی انقدر روشن‌فکر بودم! برای همین هم تعداد زیادی از فالویینگامو که گزارش روزانه کار و‌زندگی‌شونو می‌دادن و اون هرازگاهی که سر می‌زدم باعث می‌شد ببینم و یا بعضیاشون ناخودآگاه برام عادی سازی‌شه آنفالو کردم. هر آدمی که جونِ روحش براش مهمه باید این افراد رو آنفالو کنه تا نوک انگشت پامون رو ازین منجلاب بکشیم بیرون و برای اون آدمای خوبی که گرفتار شدن و حرف روشون تاثیر نداره دعا کنیم. یا وقتی دیدم زن و مرد متاهل راحت باهم شوخی می‌کنن، میگن می‌خندن و دلم می‌خواست از غصه به دو نیم تقسیم شه. نه آقا نباید این باشه. درست نیست. نکنیم. با دست خودمون زندگی‌های معمولیمون رو خراب نکنیم. مسکّن‌های چند ساعته‌ن احتمالا و درمان ریشه‌ای نیاز دارن. مگه یه آدم سالم با قلب سلیم چی می‌خواد از زندگی؟ راستش خوندن موفقیتایی هم که به ضرب و زور رانت و هزارجور سهمیه کسب شدن وقتی صرفا جهت عرض اندامه و این‌که داره می‌زنه رو شونت که بگه بیین من خیلی شاخم! هیچ جذابیتی برام نداره بلکه‌ هم خنده‌داره! هنوزم فکر می‌کنم اصیل‌تر از وبلاگ هیچ‌جا نیست. بی‌حاشیه. آرام و فرهنگی.

دیروز یکی از دوستانم سوال کرد چطور می‌تونی نباشی هیچ‌جا و چرا؟ من فقط به این فکر کرده بودم چقدر آدم‌های بزرگی که میشناختم، وقتی فهمیدم صفحه اینستای شخصی دارن و خودشون اداره می‌کنن کمی در نظرم جایگاهشون عوض شد. پس چرا من باید همچین جایی زیاد فعالیت کنم؟ و این یعنی در شأن ما نیست. 

۲ نظر ۲۰ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۵۳
ماهے !!

مکبّر گفت آخرین جمعه ماه رمضانه. تازه به خودم اومدم دیدم چی شده! انگار همین دیروز بود که اومدم نوشتم منبر شب سوم رمضان و بعد دکمه ذخیره و انتشار رو زدم. روزنامه همراهم داشتم. پهنش کردم. کف پام روی آسفالت داغ نزدیک میدون فلسطین، مثل زمینای صاحب اسمش میسوخت. نماز جمعه رو با جماعت با صفایی که توی خیابون نشسته بودن، خوندم. منتظرموندم تا نماز عصر رو بخونیم. به مصرف داخلی و تاثیر خارجی (داشتن یا نداشتن) این راهپیمایی فکر نکردم. امروز روز اسلام بود. اصلا وظیفه هر انسان آزاده و مدعی صلح اینه که بره و از ظلم اعلام برائت کنه. اگه اینجوری نه چجوری؟ حالا بخوای فکر کنی تاثیر میذاره یا نمیذاره؟ حتما میذاره. شاید روی یه فردی خارج از اون جمع و داخل کشور. این که دید یه نفر نسبت به ظالم و مظلوم درست بشه، کم چیزی نیست. نه فقط از جهت این که دونه دونه افراد زیاد میشن، بلکه از این جهت که همینم که یه نفر ببینه نه آقاجون انگار همه چی اون دنیای کوچیکی که برا خودم ساختم نیست.

۱ نظر ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۹
ماهے !!
امشب به یک نویسنده "کمی" غبطه خوردم. مخصوصا وقتی گفت معمولا هفت- هشت تا کتاب را با هم پیش می‌برد. طول می‌کشد تا تمام شوند ولی، سالی یک کتاب دارد. کتاب که می گویم فیکشن و نان-فیکشن هایی هستند که بشود به‌خاطرشان جلسات نقد گذاشت یا شرکت کرد. قدرت تخیل و خلاقیتش تحسین برانگیز است. سوال کلیشه ای به ذهنم رسید که چه شد اصلا نویسنده شده؟ خیلی جدی گفت: «هیچی بار خورد! چون کار دیگه ای بلد نبودم.» شاید علت موفقیتش هم همین است. حالا چون خلاف دیدگاه‌های امثال من را داشت که نمی‌شود به او صفت موفق را نسبت نداد. خب البته این‌که ما هم ممکن است توی چهل پنجاه سالگی، حتی جایگاه بهتری داشته باشیم دور از ذهن نیست. علت استفاده از کلمه "کمی" در ابتدای متن هم همین بود.

بعدا در خلوت خودم داشتم فکر می‌کردم من چه کاری را در تنهایی و بدون تماشاچی، دوست دارم انجام دهم و لذت ببرم؟ مقیاس دوست داشتن یک کاری می تواند این باشد. شوربختانه کارهای زیادی بود و فکر می‌کنم همین هم ترمز آدم برای زودتر رسیدن به هدف اصلی اش می‌شود. "تعدّد علایق"! الآن هم به لحاظ روحی احتیاج دارم یک مجله شناخته شده -از روی نیکی- داشته‌باشم که سه سال باشد سردبیر آنم. مدیر مسئولی به عهده خودتان! از استمرار و جا افتادن در "یک" عمل درست و درمان، حتی در شرایط بحرانی، خوشم می‌آید. امام سجاد حدیثی دارند که «إنّی لاُحِبُّ اَن اُداوِمَ عَلَی العَمَلِ وَ اِن قَلَّ؛ من دوست دارم که کار را هر چند اندک باشد، ادامه و استمرار دهم.» من هم!
۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۵۲
ماهے !!

تو می‌توانی ساختمانی که بوی نا گرفته، نشست کرده، کم‌کم پایه‌اش سست شده و ناگهان پایین می‌آید را سر پا کنی. مثل پرنده‌های له و پخش شده‌ی حضرت ابراهیم روی کوه‌ها. گناه‌های نادانسته و ناخواسته مثل نمناکی و به بوی نا می‌مانند. کم‌کم فونداسیون ساختار ایمان آدم را سست می‌کنند و ناگهان پخش زمینت. مثل آن پرنده‌ها خرده‌ریزه‌هایم را به‌هم وصل کن. مثل روز ازل محکم و بی‌نقص. «لیطمئنّ قلبی».

مثل وقتی که حضرت ابراهیم را به آتش افکندند و او فقط به خدای خودش فکر می‌کرد. به آتش دستور دادی: «برداً و سلماً علی ابراهیم». گناه قلب را می‌سوزاند. دود و خاکسترش آن را سیاه می‌کند. ابراهیم نیستم. تو اما، همان خدایی. خدای ابراهیم، خدای من هم هست.

۱ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۴۰
ماهے !!

من اما برترین آدم‌ها را از نگاه خود در دو دسته دیده‌ام. آن قدر که شده بود گاهی می خواستم دنیا را از این کشف غیر تازه‌ام که «اخلاق ورزشی» واقعا وجود دارد، خبر کنم. بله دسته‌ی اول ورزشکاران‌اند. هرچه جلوی ایشان تواضع بورزی، نه تنها ذره‌ای غرور نمی‌گیرند بلکه در کمال تحیّر، در عین قدرت متواضع تر برخورد می‌کنند. بیشترین حس امنیت روحی را -حتی اگر اختلافات عقیدتی زیادی داشته باشیم- زمانی دارم که با دوستان ورزشکارم هستم. در مقابلشان می‌توانی خودت باشی. نگران برخوردشان نیستی. چون دیگری را بر خود ارجح می‌دانند و خودی در میان نیست. جمع‌هایشان پر است از دلگرمی، شور و نشاط و مراقبه. ورزش حرفه‌ای پس از مدتی اخلاقیات و حالات آدم را تغییر می‌دهد. مربّی هم البته، نقش به سزایی دارد. دسته‌ی دوم با کمی اختلاف، هنرمندانی هستند که با دستانشان چیز قابل عرضه‌ای خلق می‌کنند. مثلا خطاط‌ها و نقاش‌ها. نمی‌دانم وجه تسمیه‌اش چیست ولی، همان روحیه‌ی تواضع که «هرچه متواضع‌تر باشی، متواضع‌ترند» را نیز در آن‌ها هم دیدم. پر از ادب و احترامِ غیرتصنعی. شهید آوینی هنر واقعی را با الهام گیری از معارف اسلامی آن چنان توصیف می‌کند که با فطرت و حقیقت انسانی در هماهنگی کامل است. او می‌گوید: «هنر شیدایی حقیقت است. همراه با قدرت بیان آن شیدایی. هنرمند رازدار خزائن غیب است و زبان او زبان تمثیل است. پس باید رمز و راز ظهور حقایق متعالی را در جهان بشناسد.» شاید برای همین است که هنرمند واقعی کبر در وجودش محو می‌شود. آقای مجتهدی برای رهایی از کبر این نسخه را دارد: «عُجب خیلی بد است. هر چقدر هم خوب هستی، هر که را دیدی، بگو این از من بهتر است. حتی معتادی را هم در کوچه دیدی، بگو شاید او عاقبت به‌خیر شود، من بدبخت. پناه ببریم به خدا.»

آدم‌های بزرگ و قوی متواضع ترند. بدون این که خودشان بدانند یا بخواهند که چنین شناخته شوند. در این زمینه پیامبر اکرم در کنزالعمال، حدیث 5737 می‌فرمایند: «کسی که فروتنی کند چنین کسی نزد خود ناچیز است، ولی در چشم مردم، بزرگ می‌باشد». حقیقتی است. از خدا میخواهم دوستانی از این جنس‌ نصیبمان کند تا بوی خوششان ما را هم درگیر کند.


+ این پست میتواند ادامه پست قبلی‌ام باشد.

۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۳۰
ماهے !!

این روز‌ها مدام به تعریف خوب بودن فکر می‌کنم. همین که آدمی صاف و خیّر باشد آیا کافی‌ست؟ همین که متواضع باشد، تکبر نورزد آیا کافی‌ست؟ به پارامترهای جدیدی رسیده‌ام که فکر می‌کنم اولویت با داشتن این خصوصیت‌هاست. مثلا «جسارت». مثلا «معرفت». جسارت و شجاعتی که خارج از محدوده عقل نباشد. فکر کردم که یک آدم جسور حتی در کارها و حرف‌های ساده‌ی روزمره، چقدر می‌تواند جذاب و خوب باشد. از احتیاط زیاد حس ناامنی می‌گیرم. معرفت اما خودش تعریف دارد. این‌که حواست جمع چیزهایی باشد که کسی انتظارش را ندارد و یا حتی در برترین حالت‌اش فقط از تو انتظار دارد. انتظاری که شگفت‌زده‌اش کند. من اسمش را گذاشته‌ام «مدیریت همه جانبه». کم‌تر کسی می‌تواند مدیر همه‌جانبه باشد. آدم بامعرفت، درونم را متلاشی می‌کند!

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۰۰
ماهے !!

«هیچی» یعنی «همه‌چیز». روزی که برسی به هیچی یعنی رسیدی به همه‌چیز. آن وقت است که می‌توانی همه‌ی آن نیروهای به سایه رفته‌ی درونت را بشناسی و به کار بگیری. می‌توانی حتی خودت اتفاق جالب خودت باشی. «خلاقیّت» همان‌جا شکل می‌گیرد. همه‌ی این‌ها مثل پازل از قبل در آدم تعبیه شده‌است که به آن نقطه برسیم. به قول علی‌اکبر بقایی «نیاز ماست که نیاز ماست. نداشتن داریم و قدرش را نداریم».

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۵۲
ماهے !!
یکی از آدم‌هایی که در کارش خبره بود و حرفی برای گفتن داشت، به همه توصیه می‌کرد با آدم‌ها بیشتر در ارتباط باشید. بیشتر خودتان را به آشنایی بدهید. جایی به دردتان می‌خورند. شبکه‌ی‌ ارتباطی خود را گسترش دهید. دیده شوید. بیشتر و بیشتر. نامتان به گوش همه آشنا باشد. این یک جور وظیفه بود. اوایل از این که در کار به افراد مهم و جدید معرفی شوم برایم سختی نداشت. بعدها اما، این کار برایم دشوار شد. برای منی که همیشه خودم را، اسمم را از همه‌جا و همه‌کس مخفی می‌کردم. انگارکن تیغی بیندازند به پیله‌ای و دستور پروانه شدن بدهند. تیغ می‌انداختم و پروانه‌ای نمی‌دیدم. تشویق می‌شدم. نامم شنیده می‌شد. برای مدتی تماس‌های مدام و پی در پی‌ کاری که هیچوقت نفهمیدم چطور. آشناییت‌ها از محیط‌های قدیمی یکی پس از دیگری خودشان به سمتم روانه می‌شدند. این‌ها اما، پروانه‌ام نبود. خلوت درونی‌ام بهم ریخته بود و به هیچ چیز آرام نمی‌شد. باید همه چیز به حالت اولیه باز می‌گشت و از شلوغی و ازدحام به خلوت پناه می‌بردم. حالا این روزها به خاطر خودم هم که شده دوری از به آشنایی دادن را وظیفه ‌‌می‌دانم. این‌جور شناخته شدن‌ها، اینجور ارتباط داشتن با آدم‌های کلیدی و نردبان ساختن از آن‌ها برای بالا رفتن و پیشبرد اهداف، جز برای عرض ارادت به دلم نمی‌چسبد. اعتقاد دارم آدم با کار خوبش، با علم زیادش در هر زمینه‌ای دیده می‌شود اگرچه قصد و نیتش هم این نباشد. حتی در چهل سالگی. حتی بعد از مرگش. چه اهمیت دارد؟
۴ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۱۳
ماهے !!

یک اسلک لاینر می‌گفت دقیقا زمانی که بتوانی بر ترس‌هایت غلبه کنی یک راهی پیدا می‌شود. درست می‌گفت. وقتی از چیزی بترسی مثل این می‌ماند که دور فکرت را حصار کشیده باشی. اسلک لاینر کسی‌است که با استفاده از آرامش و تسلط براعصاب خود به آن رسیده است. این ورزش، تسمه کشیده شده بین دو نقطه تقریبا شل و پر از حرکت و تنش است که ورزشکار باید از روی آن عبور کند. 

۱ نظر ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۳۴
ماهے !!
از وقتی کتاب های اخلاق حاج آقا مجتبی را می‌خوانم دوست ندارم هیچ‌جا از هیچ‌چیزی صحبت کنم. حتی همین متن‌های عمومی. من البته جایی از او نخواندم که به چنین کاری تشویق کند. بعد از نوشتن مطلبی با خود می‌گویم خب که چه؟ چه لزومی دارد انتشارش؟ توی خودت نگه دار.

نه برای این که جلوی قضاوت ها را بگیرم بلکه به‌خاطر این که دیگری مانیفستی برایم صادر نکند تا از سر ناپختگی و بی‌تجربگی خط و مشی‌ای القا کند. وقتی اطلاعاتت را در اختیار دیگری قرار می‌دهی در حقیقت قدرت به او‌ داده‌ای. این یک اصل است که اطلاعات هرکجا باشد قدرت همان‌جاست. پس چرا وقتی می‌شود قدرت شخصیمان را تماما در دست خود داشته باشیم، با کسی شریک شویم که معلوم نیست گاهِ حرف زدن با او در چه حالت درونی‌ای بوده‌است، آیا عمیقا خیر ما را می‌خواسته، از سر دلسوزی راهنمایی نمی‌کند و یا تخصص لازم را در این زمینه دارد. مگر آن که مطمئن باشیم آدم درست و گوش درستی انتخاب کرده‌ایم.

محکم شدن سخت است. درد دارد. گاهی حتی ممکن است بیابانی بخواهی که از شدت درد و بی‌پناهی ضجه بزنی اما، آدم تازه وقتی آدم می‌شود که با خود رازی دارد.

هرچه روزها می‌گذرند بیشتر متوجه میشوی که «انسان عمیقا موجودی تنهاست» و این تنهایی را هیچ.. هیچ موجود دیگری نمی‌تواند پر کند جز خدا.
۴ نظر ۱۵ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۰۴
ماهے !!
بیش از یک هفته است از هیچ جا و هیچ کسی خبر ندارم. خودم خواستم. این طور دوستان سره از ناسره بهتر شناخته می شوند! تمام ارتباطاتمان وصل است به این فضای مجازی کوفتی. فضای مجازیِ پر از سوء تفاهم. پر از تصویرهای غلطی که -ناخواسته- از خودمان نشان می دهیم و از دیگران هم باور می کنیم. تصویرهایی که حتی اصلشان بهتر است.
حالا پس از مدتی برگشتم به اصل خویش. به وبلاگ نویسی.
۳ نظر ۱۳ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۵۷
ماهے !!

در یکی از سفرهای گرو‌هی‌مان وقتی تازه وارد وادی جوانی شده بودم با عاقله‌زنی آشنا شدم که پر بود از درس زندگی. چهل‌ را داشت. انرژی و اعتماد به نفس‌اش اما به جوان‌های بیست‌ساله می‌مانست. با همه دم‌خور نمی‌شد. همین برایم کافی بود تا از این که با من هم‌کلام شود گریزان نباشم.
چیزی گفت که تا به امروز آویزه‌ی گوشم مانده آن هم این‌که در سفرها برای خودت تجربه جمع کن. به آدم‌ها و‌ روابطشان خوب نگاه کن. از نحوه‌ی تربیت کردن مادری خوشت آمد؟ آن‌را گوشه‌ی ذهنت بنویس، به وقتش در زندگی‌ات استفاده‌ کن. از لوس‌بازی عمومی زنی بدت آمد؟ تو سعی کن اگر روزی در موقعیت مشابه‌ قرار گرفتی انجامش ندهی. تحت هیچ‌شرایطی. کاری نداشته باش به درون ماجرا.
فقط برای خودت بگو اگر من این کار را انجام بدهم بد است.

این شب‌ها که برنامه‌ی «کودک شو» را می‌بینم با حضور خانواده‌هایی که کاملا خودشان هستند یاد حرف‌های آن دوستمان می‌افتم. خوب نگاه می‌کنم به روابط خانوادگی‌‌شان که توی قاب تلویزیون می‌آورند. کاربردی‌هایش را برمیدارم و آن‌قسمت از رفتارها را که نمی‌پسندم فارغ از هرگونه قضاوتی به‌خاطر می‌سپارم که انجام ندهم.
طی این چند شب محدود برداشتم این بوده که سالم‌ترین خانواده‌ها، خانواده‌هایی بودند که احترام متقابلی برای همسر قائل بودند. حس برتری جویی نداشتند. طوری‌که حتی مشکلات اخلاقی درون خانوادگی را که مجری سوال می‌کرد می‌پوشاندند. لباسِ هم می‌شدند برای یکدیگر.
مادر و پدرهایی که اگر درون خانواده‌شان اتفاقی رخ می‌دهد بدون استرس و با طبع بلندی می‌گویند اتفاق می‌افتد زندگی همین چیزهاست. تا این که مردی با خنده بگوید کنترل را خانمم خراب می‌کند می‌اندازد گردن بچه! همین‌قدر بیان جزئی! یک ماجرای دیگر زن تعریف کند و همسر که راه را با همان طرح مساله باز گذاشته که مجری به خانم‌ِ آن آقا بگوید ‌ماجرای چوپان دروغ را که شنیدید؟ اگرچه به مزاح. کیست که نداند نصف شوخی، جدی‌ست؟
مردی از عجول بودن همسرش گفت و تاکید هم داشت. وقتی بازغی پرسید برای عقد کدام‌تان عجله داشتید مرد به همراه زرنگیِ نچسبی گفت خانم! خانم اما نظرش چیز دیگری بود. برایم خوشایند نبود.

کاری به هر، دو شرکت‌کننده‌ای در برنامه ندارم که این برنامه تمام می‌شود و افراد هم که شناس نیستند ولی بیایید بیشتر بلد بشویم روابط بین فردی‌مان را. گذشت را.
نقش‌هایمان در خانواده‌را.
کودک شو را حتما می‌بینم نه به‌خاطر سرگرم‌کنندگی‌اش بلکه از جنبه‌ تربیتی‌اش. برنامه‌ای که اگر مجری که اطلاعات خوبی در حوزه تربیت کودک دارد، کنترل بیش‌تری در گفتار با میهمانان و سوالاتش داشته باشد، کم‌تر سمت برنامه‌های زرد می‌رود.
کودک شو را حتما می‌بینم به‌خاطر آن قسمت سوال از کودکان و حدس زدن پاسخ احتمالی توسط مادر و پدرهایشان. آن‌جا که از کودکی بپرسند از خدا چه می‌خواهی؟ مادر و پدر حدس بزنند عروسک. کودک بگوید خواهر!
یا آن‌جا که از کودک سه چهارساله‌ای بپرسند کی توی‌ خانه‌تان از همه مهربان‌تر است؟ مادر و پدر بگویند احتمالا یکی از ما را بگوید. فرزند در غیرمنتظره‌ترین حالت ممکن بگوید خودم مهربان‌ترینم!
چند شب پیش یکی از زن‌دایی‌اش می‌گفت! مادر گفت اصلا زن‌دایی ندارد. پدر گفت دارد ولی خسیس است. ندارد؟ آره اصلا زن‌دایی ندارد!
مادر گفت زن‌دایی پدرش را می‌گوید!
کودک اما صادق است. مثل آیینه..

۲ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۱۲
ماهے !!

نمیدونم این حالت و دوره ای که توش افتادم چیه ؟!

ولی امیدوارم تهش یه پروانه ای چیزی بشم !


+ نجاتم بده ..

+ نوشتن چجوری بود ؟ افتادم تو خط عکاسی، چه بخوام چه نخوام .. وقتی به یه بُعدی بیش از حد بها میدی اون یکی بُعده انگار میره یه گوشه کز میکنه، باید برم منت کشی ش ! نوشتن یه چیز دیگه ست .. نوشتن یه شور عاشقانه ست ..

۳ نظر ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۱۲
ماهے !!

امروز تولدم بود

عجیب ترین روز تولدی که توی عمرم داشتم، شاید بالغ بر 300 پیام تبریک دریافت کردم

اصلا فکر نمیکردم یه پُست توی اینستاگرام باعث این اتفاق بشه ! بعد از اون پیام هایی بود که توی دایرکت و تلگرام و اسمس میومد.

یه جورایی امتحانی بود. وگرنه هیچ فایده ای نداره این تبریکات بنظرم. اصلش اینه که اونایی که واقعا یادشونه بهت تبریک بگن بدون این که خودت بگی !

این در حالیه که پارسال اینجوری بود :

+

۴ نظر ۰۴ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۱۵
ماهے !!

عصر که از محل کار برمیگشتم یک جور عجیبی دلم گرفته بود، جلوی در مترو ایستاده بودم و هربار که در بسته می شد توی چشم های خودم نگاه می کردم. چشم هام را بستم، ناخودآگاه و بی صدا اشک می ریختم!
مترو خلوت بود کسی پشتم نبود، اولین باری بود که این همه فشار رویم جایی بیرون از اتاقم داشت خودش را نشان میداد مخصوصا این که آخرین باری که گریه کردم مُحرم بود.
این چند هفته، هفته های سختی بودند برایم.
چشم هام را پاک کردم در باز شد، رسیده بودم جایی که باید. حالا کمی آرام ترم!
همیشه با خودم فکر می کردم بعضی زن ها چطور روی شان میشود توی اتوبوس یا مترو جلوی همه گریه کنند، حالا فهمیده ام بعضی مشکلات توی زندگی هستند که راه حل شان خارج از دسترس آدمی ند و فقط خدا باید کمک کند. نمیدانم اگر امروز دور و برم شلوغ بود باز هم این اتفاق برایم می افتاد یا نه ..
امروز فهمیدم احساسات زن چقدر زیباست !
بی صدا، آرام، لطیف ..

۴ نظر ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۱۴
ماهے !!

حرف زدن از دوست داشتنِ چیز مهم مثل استفاده کردن از عطر گرون قیمت توی یه محیطی می مونه ..
گاهی آدم احتیاج داره در مورد علایقش با بقیه صحبت کنه تا آروم بشه پس ممکنه از سر ناچاری آدم درستی رو انتخاب نکنه
اما بعدش به جای آروم شدن یک حس خلأ پیدا می کنه، انگار کن که در شیشه ی عطر گرون قیمتت رو برداشتی و جایی که نباید استفاده کردی و چه بسا به مقدار زیاد ..
برای بقیه اون محیط پشیمون کننده که توش عطر پخش شده نباشیم .. محیطی که اگه پنجره ش باز شه تمام اون بوی خوب رو با خودش هرجا که بخواد میبره و اون می مونه و شیشه ی خالی شده حس خوب و ملس دوست داشتن ..


احوال من ای دوست چنین است که انگار/ یک صاعقه بر جنگل خرم زده باشد ..

۷ نظر ۰۴ دی ۹۵ ، ۲۰:۰۰
ماهے !!

فکر کنم صبرِ واقعی به اون نقطه ای میگن که بخوای از بی ادبی و بی احترامی یه گِله ای بکنی، ابرو گره بندازی، غر بزنی و یا حتی داد بزنی ..

ولی باز می گی نه ! "شاید" صلاح به اینه دندون روی جیگر بذاری ..

خدا کریمه ..


۴ نظر ۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۱
ماهے !!
من حافظه ی خوبی دارم، اما اینطور نیست که اگر بگویند هم الآن در مورد فلان چیز در سن کودکیت چیزی به خاطر داری و من هزار تا چیز بخاطر بیاورم! وقتی موضوع می گویند تمام گذشته برایم نامفهوم می شود. انگار رفته باشم به کما و برگشته باشم !
من حافظه ی خوبی دارم اما به این معنا نیست که اگر الآن بحث کنیم دو ساعت بعد یادم بماند. تو می توانی از من سوال بپرسی و من کلا فراموش کرده باشم کِی، کجا و چرا بحث کردیم.
من حافظه ی خوبی دارم و این به آن معناست که هر وقت بخواهد-حافظه م- چیزهایی را یادم بیاورد که تا عمق جگرم را بسوزاند ..
مثلا دو سالگی ! بله دو سالگی ! آن زمان که با گریه اجازه نمیدادم کسی موهایم را شانه بزند می دویدم شانه ی کوچک دندانه ایِ چوبی ام را می دادم دست پدربزرگم که اگر نبود نوازش های دست های زبرش هیچوقت نمیفهمیدم الان جدی است یا عاطفی !
مینشاند مرا روی پاهاش، در سکوتی عمیق شانه میزد و من آرام میشدم .. خیلی آرام !

+ آخرین بار حضور پدر بزرگ توی دنیا برمیگردد به پانزده سال پیش ..

۱ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۲
ماهے !!