یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

اول و آخر... یار

حشره ی کوچکی را انگار کن در میدان صوتیِ ناقوسِ به صدا در آمده ای باشد. از فرکانس صدای ناقوس هر چیز آرام گرفته ای در اطرافش، حتی آن حشره را به رعشه در بیاورد.

یک وقت هایی بعضی اتفاقات چنان رعشه ای بر تنِ آدمی می اندازد که تا مدت ها آرام نگیرد...

منم آن حشره ی کوچک در آن میدان بزرگ صوتی...

همین!


۹۳/۰۸/۰۱

نظرات  (۱۸)

انقد کار بد کردی آخرش سوکس شدی :دی
پاسخ:
:)) کوچکتر حتی! سوسک بزرگه! پَشه مَشه!
تلنگر ها همه از سوی خداوند رحمان هستند...
گاهی هم تکرار ندارند...
پاسخ:
گاهیم شبیه چک می مونن برای آدمی که از خواب بیدارشون کنه ببینن کجان. 
این که تکرار ندارن خودش تلنگر خوبی بود!
۰۲ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۴ خانومـِ میمـ

چه توصیف خوبی بود ..

جای جناب دبیرمان خالی اینجا ..

پاسخ:
ممنون مائده جان.. :-)
الهی :(
چقد توصیفت دقیق بود :(
پاسخ:
ممنون عزیزم
۰۵ آبان ۹۳ ، ۲۱:۰۰ باب الحسین
درد است که اندکی بعد رعشه را هم از یاد می برم ...
پاسخ:
آخـــ گفتین.. بعدش خوب میشه ولی..
سخته ش اون بازه ست...
می دونم خوب میشه..
۰۶ آبان ۹۳ ، ۰۰:۳۳ پلڪــــ شیشـہ اے
پس سری های اوستا کریم ...
پاسخ:
آره . خودشم ان شاالله ظرفیتمونو بیشتر کنه. 
متن قدیمی نبود؟!؟
قبلا خونده باشمش انگار جای دیگری!
پاسخ:
قدیمی بود. اوردمش بالای صفحه.. تا متن جدید بگذارم.  
+ به تاریخ توجه شود. 
۲۲ دی ۹۳ ، ۱۰:۳۸ خانم چادری
سلام
هرکس یه اندازه خودش
;)
پاسخ:
سلام
بله منم به اندازه حشره!
۲۳ دی ۹۳ ، ۰۹:۴۳ هاتف آل مجم

پیرمردی، مفلس و برگشته بخت

روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود

هم بلای فقر و هم تیمار بود

این، دوا میخواستی، آن یک پزشک

این، غذایش آه بودی، آن سرشک

این، عسل میخواست، آن یک شوربا

این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

روزها میرفت بر بازار و کوی

نان طلب میکرد و میبرد آبروی

دست بر هر خودپرستی میگشود

تا پشیزی بر پشیزی میفزود

هر امیری را، روان میشد ز پی

تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

شب، بسوی خانه میمد زبون

قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بیمار دار

روز از مردم، شب از خود شرمسار

صبحگاهی رفت و از اهل کرم

کس ندادش نه پشیز و نه درم

از دری میرفت حیران بر دری

رهنورد، اما نه پائی، نه سری

ناشمرده، برزن و کوئی نماند

دیگرش پای تکاپوئی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت

ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام

گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقیر

شد روان و گفت کای حی قدیر

گر تو پیش آری بفضل خویش دست

برگشائی هر گره کایام بست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا

من علیل و کودکانم ناشتا

میخرید این گندم ار یک جای کس

هم عسل زان میخریدم، هم عدس

آن عدس، در شوربا میریختم

وان عسل، با آب می‌آمیختم

درد اگر باشد یکی، دارو یکی است

جان فدای آنکه درد او یکی است

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل

این گره را نیز بگشا، ای جلیل

این دعا میکرد و می‌پیمود راه

ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته

وان گره بگشوده، گندم ریخته

بانگ بر زد، کای خدای دادگر

چون تو دانائی، نمیداند مگر

سالها نرد خدائی باختی

این گره را زان گره نشناختی

این چه کار است، ای خدای شهر و ده

فرقها بود این گره را زان گره

چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای

کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

تا که بر دست تو دادم کار را

ناشتا بگذاشتی بیمار را

هر چه در غربال دیدی، بیختی

هم عسل، هم شوربا را ریختی

من ترا کی گفتم، ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

ابلهی کردم که گفتم، ای خدای

گر توانی این گره را برگشای

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت، دیگر چه بود

من خداوندی ندیدم زین نمط

یک گره بگشودی و آنهم غلط

الغرض، برگشت مسکین دردناک

تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر

دید افتاده یکی همیان زر

سجده کرد و گفت کای رب ودود

من چه دانستم ترا حکمت چه بود

هر بلائی کز تو آید، رحمتی است

هر که را فقری دهی، آن دولتی است

تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای

هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای

زان بتاریکی گذاری بنده را

تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند

تا که با لطف تو، پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب

هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود

خود نمیدانست و مهمان تو بود

پروین اعتصامی

پاسخ:
سلام آقای مجم.. خوش آمد میگم بازگشت دوباره تون رو به دنیای وبلاگی..
کار خوبی کردید.
۲۳ دی ۹۳ ، ۱۸:۲۶ میهمان ...
ما در مقابل او هیچیم ...
پاسخ:
درسته..
۲۳ دی ۹۳ ، ۲۲:۴۲ تک نویسی...
همیشه یار....
پاسخ:
همه جا یار..
سلام عزیزم
زیارتت قبول حق
آخ آخ گفتی...
رعشه افکن....
پاسخ:
سلااام..
ممنون خانم..
دلمون تنگ شده برات رفیق..
۲۹ دی ۹۳ ، ۰۱:۱۲ مصطفی فتاحی اردکانی
سلام

چه تعبیری
پاسخ:
سلام
۲۹ دی ۹۳ ، ۱۴:۲۹ مصطفی موسوی
چه عکس زیبایی بالای صفحه است
حال و هوای قالب جدیدتون مبارک :)
پاسخ:
جدی؟ لطف دارید
ممنون..
خوندم و تصورش هم لزراند !
نه مث آن حشره ! مث حشره های دیگر که نگاه می کنندش !
پاسخ:
به اونا میگن حشرات تماشاچی!

+ یاد انیمیشنا افتادم!
سلام...
آخرین برگ از سفرنامه را نگاشته‌ام.
اگر تمایل داشتید سری بزنید.
یاعلی
پاسخ:
سلام
بله حتما..
فراموش کرده بودم ..
تشکر
۰۵ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۳۳ خانم چادری
نه منظورم حشره نبود که!
منظورم امتحانای خدا بود
;)

پاسخ:
آها :)
سلام
خیلی وقتها یه سری حرف های انقدر تأثیر میذارن که بدن آدم قشعریره میگیره

پاسخ:
سلام
قشعریره رو متوجه نشدم..

نمیدونم شاید باید خودمون رو قوی تر کنیم در برابر این تاثیرگذاریا..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">