یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرنده» ثبت شده است

تو می‌توانی ساختمانی که بوی نا گرفته، نشست کرده، کم‌کم پایه‌اش سست شده و ناگهان پایین می‌آید را سر پا کنی. مثل پرنده‌های له و پخش شده‌ی حضرت ابراهیم روی کوه‌ها. گناه‌های نادانسته و ناخواسته مثل نمناکی و به بوی نا می‌مانند. کم‌کم فونداسیون ساختار ایمان آدم را سست می‌کنند و ناگهان پخش زمینت. مثل آن پرنده‌ها خرده‌ریزه‌هایم را به‌هم وصل کن. مثل روز ازل محکم و بی‌نقص. «لیطمئنّ قلبی».

مثل وقتی که حضرت ابراهیم را به آتش افکندند و او فقط به خدای خودش فکر می‌کرد. به آتش دستور دادی: «برداً و سلماً علی ابراهیم». گناه قلب را می‌سوزاند. دود و خاکسترش آن را سیاه می‌کند. ابراهیم نیستم. تو اما، همان خدایی. خدای ابراهیم، خدای من هم هست.

۱ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۴۰
ماهے !!

اول و آخر... یار

اولش دو تا فنچ نر و ماده بودند. بعد از چند روزی به هوای صدای خواندنشان یک فنچ تا کنار پنجره ی اتاقم آمد و به محض پریدن من به سمتش پرید تا تقریبا یک هفته بعد که برگشت.. قفس را گذاشته بودم دقیقا وسط اتاق و پنجره را باز گذاشته بودم. فنچکی بود عوضِ فنچ! بالش را که باز می کرد رنگ صورتی ناشی از پر نداشتنش دل آدمی را به غنج وا می داشت !! غنج برای فنچ! -چه ترکیب با نمکی!-

نشست دقیقا روی قفس در آرامش محض! در رویی قفس را باز کردم و پرنده هم پرید کنار فامیل هایش! بعد از کلی دیده بوسی شان رفت سراغ دانه خوردن و دریغ از ذره ای احساس پشیمانی! - کلی حواسم بود نگران نباشید !-

بیچاره حتی غذا خوردن هم نمی دانست. از فامیل هایش یادگرفت و الان اندازه ی اینجانب شده! آن قدر کوچک بود که نر و مادگیش مشخص نبود! -برای تفکیک جنسیتی! که ماهم طی نامه ای بیخیال شدیم! این نیم خط اصلا سیاسی نبود!-

القصههه... روزها و شب ها از پس یکدیگر گذشتند تا به هفته رسید و هفته ها به ماه و ماه به ماه ها... تصمیم به زیباسازی منزل گرفتیم و رنگ و رنگ کاری که از قضای روزگار قفس این مخلوق پر سر و صدای الهی اضافی آمد ! چون هم غذایشان را خیلی نامرتب میخوردند هم جیغ های فراوانی داشتند! 

ما هم گفتیم وات تو دو وات نات تو دو؟! این شد که تصمیم بر این گرفتیم که سه فنچ عزیز را که الان برای خودشان شاخی شده اند بگذاریم زیر درختان حیاط همسایه ی پایینی که با استقبال شدید هم رو به رو شدیم! 

خانم همسایه تصمیم به تعویض قفس کردند و این امر خطیر را به اینجانب سپردند! 

-خواندن از اینجا به بعد مطلب به بیماران قلبی کلیوی پیشنهاد نمیشود!-

از آنجایی که لیدیز فرست ! ما هم تصمیم گرفتیم شاهزاده خانم را اول بگیریم و بیندازیم داخل خانه ی دوبلکس نو! چشمتان روز بد نبیند.... الفرارُ ترجیحٌ -گریه ی حضار-  شما تصور کنید قلب یک فنچ را... همان قلب من بود... خانم همسایه هم تمام حیاط را آب پاشی کرده بود که صحنه ای دیدنی رقم خورد... دور حیاط بدون دمپایی توی تاریکی شب روی زمین خیس می دویدم که پرنده ی سفید ناز را از شر گربگان و گربه صفتان این شهر نجات دهم که ... بحمدلله فوقع ما وقع... بعله عزیزان... دو تا آقایان دیگر هم - که حالا دیگر اعضای یک خانواده هستند-  گذاشتیم داخل خانه شان..

اگر من جای پرنده خانم بودم تا آسمان هفتم می پریدم... که البته احساس من می گوید خودش خواست که بماند ! خواست که نرود... وگرنه قفل قفس باز و فنچ هم هراسان... دل کندن آسان نیست آیا می توانست؟! 

نتیجه ی اخلاقی: وقتی چیزی را فکر میکنی نمی شود به آخرین حد تلاشت باید متوسل شوی تا بگیری اش... حتی توی هوا..

همین!

۱۵ نظر ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۳۰
ماهے !!