یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فکر» ثبت شده است

اول و آخر... یار

هوا به سردی می زند. ژاکت ظریف طوسیم را که به عشق ژاکت ها و لباس های پاییزی ام بود که می خواستم زود تر پاییز بشود، تنم می کنم. هدفون را می گذارم توی گوشم که از صدای ماشین ها و موتور ها دور باشم. پناهیان دارد راجع به مبحث لطافت عقل صحبت می کند! می روم سمت ایستگاه اتوبوس و فکر می کنم چقدر خوب می شود یک ایستگاه پیاده روی کنم. دست دلم را می گیرم و راه میفتم، حالا رسیده است به "شهرام ناظری" ها... ایستگاه را رد می کنم و مثلا حواسم نیست... فکری می شوم. فکر خودم، فکر اهداف توی سرم، فکر خدایم، فکر... فکر بعضی فکرها که مثل خوره میفتند به روح و جانم...، فکر جمله ی استاد م که وسط درس تخصصی می گوید:"دل کانونی است در مغز، که اطلاعات را مورد پردازش قرار می دهد، پس قلب نیست!" فکر می کنم که دل واقعا در مغز است؟!

همین!

و اما دل کجاست؟ 

دل در کلام امام صادق

یا مفضل من غیث الفؤاد فی جوف الصدر و کساه المدرعة التی هی غشاؤه و حصّنه بالجوانح و ما علیها من اللحم و العصب لئلا یصل الیه ما ینکأه؟ 


اصف لک الان یا مفضلالفوأد، اعلم ان فیه ثقبا موجهه نحوالثقب التّی فی الریه تروح عن الفواد، حتی لواختلف تلک الثقب و تزایل بعضها عن بعض لما 

وصل الروح الی الفواد، و لهلک الانسان...

۰۳ آبان ۹۲ ، ۱۴:۴۳
ماهے !!
اول و آخر... یار
گاهی فکر میکنم، که چقدر فکر میکنم!
مثلا به وقت هایی فکر می کنم که سر کلاس استاد دارد مسئله حل می کند و بعد از این که تخته را پاک می کند، تازه به خودم می آیم که به اندازه ی زمان نوشتن حل مسئله روی تخته و پاک کردن آن در حال فکر کردن بوده ام!
باز فکر میکنم که به چه فکر می کرده ام، یک فلاش بک می زنم و ذهنم را حلاجی می کنم (در حالی که این بار با چشمانم نوشته های استاد را پی گیری میکنم). اخم هایم را هم در هم می کنم که استاد اگر متوجه نبودِ حضورِ روحی من در کلاس شد، جرئت نکند حرفی بزند. علاوه بر موضوعِ فکر، یک چیز های جدیدی هم دست گیرم می شود!!
یادم می آید یک بار در مرحله ی دوم (پی گیری نوشته های استاد) بودم که گفتم شروع کنم به رو نویسی از تخته، اصلا نمی دانستم چه چیزی را کپی می کنم، خب به آن چیزی که فکر می کردم و الآن نمی دانم چه بوده حتما مهم تر از درس بوده!!!
فقط می نوشتم به امید اینکه:"جزوم کامل باشه، می رم خونه می خونم!!!"
همین طور که می نوشتم یک قسمتی خیلی بد نوشته شده بود، برای خالی نبودن عریضه پرسیدم: "ببخشید استاد، خط دوم آخر خط، کلا قسمت بعد مساوی چی نوشتید؟!"
یک نگاهی به تخته انداخت:"عه! بله.. اشتباه نوشتم، آفرین! هیچ کسی حواسش نبود آ، اسمت چی بود؟ یه مثبت برات بذارم..."
من:"هوم؟!! من فقط..."
تازه به خودم آمدم که خیلی حواسم بوده!!!
و تازه تر به این هم فکر می کنم که فکر، فکر می آورد...
برای اثباتش همین حالا...
کمی فکر کن...

خب به چه فکر میکردم؟!
همین!
۱۵ نظر ۰۹ تیر ۹۲ ، ۱۹:۵۰
ماهے !!

اول و آخر...یار

من حتی به اندازه ی این صدای ممتد زنگ آیفن هم زنده نیستم!

دوست داشتم پنجره ی خیالم را باز کنم و دست در آسمان افکارم ببرم و یادی که بادبادک شده را بگیرم بیاورمش پایین یا شاید بهتر بود برای تلویزیون فکرم یک کنترل تهیه کنم... .

باید بپرم...

پرشی به وسعت قرن!

پ.ن1: حواسم را به تو میسپارم ... حواست هست چند وقت است مرا نطلبیده ای؟ ...حواسم هست 3 سالی میشود به گمانم...یا انیس النفوس..

پ.ن2: فقط خدا (+)
همین!
۵ نظر ۱۳ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۴۵
ماهے !!