یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۹۷ مطلب با موضوع «religious» ثبت شده است

بسم رب الح س ی ن (علیه السلام)

توی این محرّمی که کلی روضه گوش دادیمُ خواندیم،  دو تا اصطلاح شنیدم که وقتی عمیقا به آن فکر کردم، دلم واقعا به درد آمد. 

اعراب برای هر حالت و لحظه ای اصطلاح دارند، مثلا ماهی ای که از آب دور افتاده باشد، در لحظه ی اول جست و خیز زیادی دارد و اگر آب به او برسانند زنده می ماند. کمی که بگذرد هر چند وقت یک بار خود را تکانی می دهد و تلاش می کند به آب برسد، باز آرام می شود و دوباره جست و خیز می کند. در این لحظه هم اگر آب به او برسد زنده می ماند. لحظه های بعد که دیگر از یافتن آب نا امید است و تنها هر از چند گاهی بی رمق دهانش را آرام باز و بسته می کند... خیلی آرام و بی حال... . این لحظه ها، لحظه های آخر اوست یعنی چه به او آب برسد چه نرسد فایده ای ندارد... به این لحظه ی آخر "تَلَظّی" می گویند. خیال کن ماهی بیرون از آب را... تلظی یعنی علیِ اصغر(علیه السلام)*.

یا مثلا گنجشکی را فرض کن که زیر باران شدیدی مانده باشد برایش سه حالت  ایجاد می شود. من که حالاتش را ندیده بودم از کسی پرسیدم، شنیدم که اول خودش را جمع می کند بعد می لرزد و آرام آرام قدم بر می دارد. این را اعراب می گویند "گنجشک باران دیده".  خیال کن گنجشک زیر باران را... گنجشک باران دیده یعنی حضرت زینب(سلام الله علیها)**.

+ photo by mahi !

*امام حسین(علیه السلام) وقتی علی اصغر (علیه السلام) را روی دست گرفته بودند فرمودند: یا قوم ام لم ترحمونی فرحموا.هذا الطفل الصغیر اما ترونه کیف یتلظی عطشانا؟ ... نمی بینید که این کودک از تشنگی چگونه دهان خود را باز و بسته می کند؟

** این را در روز عاشورا  از فرزندِ شیخ حسین انصاریان شنیدم. که دقیقا همان حالات بود.

همین!

۱۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۲۰:۰۷
ماهے !!
بسم رب الح س ی ن (علیه السلام)

امروز حسین(علیه السلام) ...
                                          ح س ی ن (علیه السلام)
                                                                               می شود...
تشنه، گرسنه...
ذوالجناح با یال خونین خبر داد...

+ در روضه ی ارباب جا دارد آدم جان بدهد........ 
+ در این روز خوردن و آشامیدن، بخصوص از غذاهای لذیذ، نامناسب است...*
التماس دعا

منابع تاریخی:*توضیح المقاصد: ص3

                          مسارالشیعه: ص25.

همین!

۸ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۰:۳۱
ماهے !!
بسم رب الح س ی ن (علیه السلام)
+ photo by mahi !
و لعن الله ابن مرجانه و عمر پسرِ سعد را
که خوشحال بودند از کثرت سپاهشان...*
شمر، به خیالش امان نامه اش را قبول می کنند!
از طرف امیرشان می گفت امان نامه برای این باشد که به خاطر حسین(علیه السلام) خودتان را به کشتن ندهید!!
هُم لا یفقهون!
عموی مان عباس(علیه السلام) فرمود:
"لعنت خدا بر تو و بر امیرِ تو (و بر امان تو) باد...
ما را امان نامه می دهید در حالی که پسرِ رسولِ خدا در امان نباشد؟!" **
به گمانم ابرها هم برای مظلومیت پسرِ رسول خدا دلشان گریه می خواست... مثلِ منِ الآن...

امروز عمو... سه بخش دارد...

...دست... بدن... دست...

و الله ان قطعتموا یمینی‏ انی احامی ابدا عن دینی‏...

پ.ن : شنیدنی : (+)

منابع تاریخی:*کافی: ج 4، ص 147

                     **از مدینه تا مدینه: ص 381-382

همین!

۶ نظر ۱۲ آبان ۹۳ ، ۱۱:۲۰
ماهے !!
بسم رب الح س ی ن (علیه السلام)

آب... نایاب...شد...*

همه ی لذت یک پدر به این است که قد و بالای جوانش را ببیند برای همین زمانی که حضرت علی اکبر(علیه السلام) اذن میدان می گیرند ، پدر از ایشان می خواهد که

سر راهت دم آن خیمه کمی راه برو...

حالا شما حسابش را بکنید، زمانی که حضرت ارباب بالای سر جوانش بود عمه ی سادات کنارشان رفت تا او را با خود ببرند حسین بن علی (علیه السلام) فرمود زینب من زیر شانه هایش را می گیرم، شما هم پاهایش را، اما همین که قصد بلند کردن بدن را کردند دیدند نمی شود بدن را بلند کرد. امام حسین (علیه السلام) عبای خود را گشودند تا بدن "اِرباً اِربا" را داخل آن بگذارند... **

خواهم که بوسه ات زنم،اما نمی شود
جایی برای بوسه که پیدا نمی‌شود

ای پاره‌پاره‌تر ز دلِ پاره پاره‌ام
گفتم بغل کنم بدنت را .. نمی‌شود

امروز وقتی حسین بن علی(علیه السلام)
پسرَش، علیِ اکبرَش، جانَش را به میدان می فرستد،
می پرسد که علیِ اکبرَم، مرگ را چگونه می بینی؟!
می شنود: "بابا جان مرگ در راه شما عشق است برای من..."

+ جوانان بنی هاشم بیایید...
+باید کفن به وسعت یک دشت آورم/در یک کفن که پیکر تو جا نمی‌شود
+زخم قلب پدر از جسم پسر بدتر بود/ اِرباً اِربا دلِ بابای علی اکبر بود...
+ روضه ی علی اکبر(علیه السلام) بسی جگر سوز است...
+ شنیدنی : (+)

منبع تاریخی:*قلائد النحور: ج محرم و صفر، ص 81

               **کتاب گودال سرخ

همین!

۲ نظر ۱۱ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۶
ماهے !!
بسم رب الح س ی ن (علیه السلام)

عمرِ سعد
آمد که ملاقات و گفتگو کند با شما
ابن زیاد ماجرا را شنید
دستور منع آب داد...*
آب فرات منع شد**
گهواره ای دیگر نجنبید.. آه .. دل رباب.. قدم های رفت و برگشت ارباب..

+نفس سوختگان دود شده..

منابع تاریخی:*قلائد النحور: ج محرم و صفر، ص 63

                     ** فیض الاسلام، ص 146

همین!

۴ نظر ۱۰ آبان ۹۳ ، ۱۲:۵۳
ماهے !!
بسم رب الح س ی ن (علیه السلام)
جمع شده اند کنار فرات با طبل و دهل!
سه هزار مرد خونریز...
در اصل
با عزت ترین افراد روی زمین را
محاصره کرده بودند!
آری اولین محاصره از این جا آغاز شد..
دستورش را عمرِ سعد(لعنت الله علیه)  صادر کرده بود!*

حضرت قاسم(علیه السلام)
چشید طعمِ شیرین تر از عسل را
از دستِ
تلخ ترینِ مردمان...

*منبع تاریخی: از مدینه تا مدینه، ص360 

همین!

۶ نظر ۰۹ آبان ۹۳ ، ۱۰:۱۲
ماهے !!

بسم ربّ الح س ی ن (علیه السلام)

فردا وقتی حبیب را می فرستی به قبیله ی اسد برای یاری خواستن

قبول می کنند که بیایند...

ولی

عمر سعد از جاسوسان می شنود

عده ای را دوان دوان می فرستد که مانعشان شود...

اسدیان درگیر می شوند

شهید و زخمی هم...

بقیه شان هم فرار...*

خدا نیاورد فردایی را که بخواهم فرار کنم...
منِ مدعیِ منتظرِ مهدی(عجله الله تعالی) ...

+ اهل کرم بر فقیر سخت نگیرند/ مطمئنم با دلم کنار می آید...

*منبع تاریخی: الوقایع و الحوادث: ج 2، ص 149

همین!

۴ نظر ۰۸ آبان ۹۳ ، ۱۰:۳۰
ماهے !!

بسم ربّ الح س ی ن (علیه السلام)

+ photo by mahi!

لعنت کند خدا کسی را که

فتوای تحریص کردن مردم

به کشتن امام حسین (علیه السلام) را صادر کرده بود به ابن زیاد،

برود در مسجد کوفه خطبه بخواند...

شریح قاضی را می گویم!

منبع تاریخی: الوقایع و الحوادث: ج 2 ص 124

همین!

۴ نظر ۰۷ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۰
ماهے !!

بسم ربّ الح س ی ن (علیه السلام)

نامه نوشتی برای اهل کوفه...

قاصِدَت (قیسِ بن مسهر صیداوی) را مأمورین بین راهی گرفته بودند...

بر ضدّ یزید و ابن زیاد، سخن گفته بود...

سخن گفته بود و شهیدش کردند... *

عمربن سعد برای قتلَت وارد کربلا شد...

خیمه بر افروخت...

لشگرگاه ساخت، با 6 یا 9 هزار سوار...

برای قتلِ تو...

قتل ِ پسر ِ فاطمه (سلام الله علیها)...**


+با دست کوچک آمده، اما بزرگی ها کند/ با دست های کوچکش بس عقده ها را وا کند.... یا رقیه (سلام الله علیها)


 منابع تاریخی:*قلائد النحور: ج محرم و صفر، ص 41

                     ** قلائد النحور: ج محرم و صفر، ص 40

همین!

۴ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۲۱
ماهے !!

بسم ربّ الح س ی ن(علیه السلام)

وارد "غاضریه"  یا "شاطئ الفرات" شدی...

پرسیدی نام دیگری هم دارد؟

شنیدی: "کربلا"...

قربان آهی بشوم که از تهِ دل کشیدی....

قربان دانه های اشکت بشوم که تو خودت "قتیل العبرات"ی...

همان دم گفتی: "اللهم أعوذ بک من الکرب و البلاء"...

کرب و بلا همان جا بود...

همان جایی که مردانتان را شهید کردند و ...

زنان و کودکانتان را به اسیری در آوردند...

حرمتِ تان را شکستند...

همان جا بود...

منابع تاریخی: مناقب ابن شهر آشوب: ج4 ص105.

                    جلاء العیون ص 379، معالی السبطین.

همین!

۶ نظر ۰۵ آبان ۹۳ ، ۱۱:۲۰
ماهے !!

بسم ربّ الح س ی ن (علیه السلام)

حسین (علیه السلام)

در راهِ کربلا، در قصر بنی قاتل

از عبید الله بن حرّ جعفی

به یاری دعوت نمود...

عبیدالله اجابت نکرد

بعدا پشیمان شد... *

مهدی (عجله الله تعالی) دارد من را دعوت می کند...

حواسم هست؟!

*منبع تاریخی: ارشاد: جلد 2، صفحه 81

همین!


۸ نظر ۰۴ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۹
ماهے !!
بسم ربّ الح س ی ن (علیه السلام)

+ photo by mahi!
با شروع محرّم، عالم پُر می شود ازحُزن...
از اول تا دهم
پیراهن پاره پاره ی ح س ی ن(علیه السلام) را
از عرشِ کبریائیِ خدا
رو به زمین می آویزند... *

* منبع تاریخی:خصائص الزینبیه: ص49، خصیصه ی نوزدهم!

همین!
۶ نظر ۰۳ آبان ۹۳ ، ۰۰:۰۰
ماهے !!

اول و آخر... یار

کاش کمی وابستگی ها را از پاهایم جدا میکردم، سبک می کردم، سبک می شدم -برای خدا-

آن وقت می شد زیر همین سقف اجاره ای پرواز کرد...

می شد دل داد به این گنبدِ دوّار... به این آسمانِ بی قرار...

+ من بی تو اصلا نیستم!

همین!

۱۰ نظر ۱۷ مهر ۹۳ ، ۲۲:۴۰
ماهے !!

اول و آخر... یار

به سراغمان می آید بی آن که نفس هامان به شماره بیفتد...

بی آن که بدانیم دمی بعد از این بازدم نداریم...

بی آن که جایی برای گریز، جایی برای پناه داشته باشیم...

به سراغمان می آید...

مرگ...

+ فوتو بای خودمان!

+ عمق تنهایی احساس مرا دریابید/ دارد از آیینه انگار بدم می آید...

همین!

۲۴ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۰:۴۵
ماهے !!

بسم رب الح س ی ن  (علیه السلام)

مهم نیست اگر توی حسابت هیچ پولی نیست، یا کف جیبت از کف پای طفلِ معصومِ تازه به دنیا آمده تمیزتر است! مهم نیست اگر قبض تلفن یا خطت را پرداخت نکرده ای که حالا یک طرفه یا حتی هیچ طرفه شده و یا عاری از شارژ است، تلفن کارتی و سکه ای ای هم درکار نیست ! مهم نیست که توی کل کانتکت هات یک نفر را هم برای درد و دل اساسی نداری...

مهم این است یک نفر هست که با تمام وجود دوستش داری یک کسی که برای همیشه -اگر بخواهد- خطت را دو طرفه نگه می دارد و می توانی هر وقت که دلت کشید، برگردی سمتش و به نشانه ی ادب دستت را روی سینه ات بگذاری و زیر لب زمزمه کنی:

السلام علیک یا حسین ابن علی (روحی فداک)


+ اعیاد شعبانیه رو تبریک عرض می کنم. باشد که بهره لازم رو ببریم.

محتاج دعای شما خوبان...

همین!

۳۸ نظر ۱۱ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۳۲
ماهے !!

اول و آخر... یار

یه بادکنک داد دست من

که بادش کنم

یکم که بازی کرد

انداختش اون گوشه

الآنم افتاده اون گوشه

اون فقط الکی باد داره

هیچی توش نیست به جز هوا!

بیخودی خودشو بزرگ می بینه..

خود احمقشم می دونه زیاد باد نمی مونه!

منم کاری باهاش ندارم. کاریم نمی تونم براش بکنم.

البته یه کاری هست که از این وضعیت نجاتش بدمو حالشو خوب کنم

یه سوزن دواشه..

+ اللهم اعوذ بک من شر نفسی...

+ فایل صوتی کوتاه و مفید (+) تا آخرش گوش کردنیه..

بی ربط نوشت:  اما خدا نیاورد آن روز را که آه ... گیرد دلی بهانه پاییز در بهار...

همین! 

۴۸ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۰۴
ماهے !!
اول و آخر...یار
عجیب است، زندگی خیلی عجیب است. این که من خیلی دیر فهمیده ام از زندگی چه می خواهم حکما چه حکمتی می تواند داشته باشد؟ چرا باید زندگیم طوری پیش برود که خیلی دیر به آن برسم و خیلی از موقعیت هایی که می توانستم تغییر بدهم را ندهم؟ کاش دقیقا این را سال ها پیش می فهمیدم..
دنبال یک تغییر و تحول اساسی در سبک زندگی ام هستم. یک تغییری که سال ها بعد نگویم کاش سال ها پیش عملی ش کرده بودم. یک سبکی که بشود خدا را لمس کرد. روز مرگی های شایع شده را ریخت در سطل زباله ی ذهن. ایضا این که علایقم را هم کاملا دخیلش کنم. یا بهتر بگویم علایقم را شبیه به آن هدفم کنم. جایگاه کنونی ام از مینیممِ انتظاراتِ خودم هم کمتر است و این شدیدا این روز ها پریشان ترم می کند.. پای ما لنگ است و منزل بس دراز.. نمی دانم شاید این جوّی باشد که سالی یکبار یقمه ام را می گیرد، حتی اگر جَو باشد هم باز هم چیزی از علاقه من به نوع خاصی از زندگی کردن در ذهنم کم نمی کند. هر چند دیر اما خیلی خوشحالم که مطمئنم -تقریبا- از زندگی به صورت جزئی چه می خواهم. کلیتش هم که میشود خدا..خدا..خدا..
کاش عاملش باشم. با این که می دانم و العقل یدبّر، و الله یقدّر..
پس خدایا لطفا برایم در راه اسلام بهترین ها را مقدر کن.



+ زندگیِ اِسکَجوال ( ! ) را خیلی بیشتر می پسندم بر عکس آن مشاور تلویزیون !
+ کتاب "هنر رضایت از زندگی" آقای عباس پسندیده، نشر معارف خیلی کتاب خوبی می تواند در این حوزه باشد.
+ اگر نظر یا بحث خاصی در این زمینه دارید، شدیدا استقبال می کنیم :)
همین!
۳۳ نظر ۲۵ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۳۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

الهی!

منِ بنده، مبهوت تو ام... آن قدر مهربانی که برای اعطای نعمت هایت به بندگان ناشکری همچو من منتظر هر بهانه ای هستی، گاه با یک الحمدالله، گاه به واسطه ی فرد خاصی به مَثَلِ امامانمان، گاه برای یک مناسبتی، گاه به سبب روز خاص...چه روز خاص تر از ولادت یک مخلوق الهی؟!

من امروز از تو می خواهم که دست دلم را از درگاهت جدا نکنی.

یک عمر سپاس

برای جانی که به منِ گلِ بد بو دادی...

یک روزِ تمام سپاس

برای گرمایی که در وجودم نهادی...

یک شبِ کامل سپاس

برای روشنی ای که در روحم دمیدی...

اما

یک کلمه

فقط یک کلمه سپاس

یک کلمه سپاس همین که می توانم برایت بنویسم... خالق من! خدا!

+ هر چه کردم بنویسم چه سنی ام کامل شد نتوانستم، نتوانستم توشه ی خالی ام را بگذارم یک کفه ی ترازو و روزهای رفته ی دیگر عمرم را هم در کفه ی دیگر. از یک سنی به بعد، تولد ها تبریک ندارند تسلیت دارند :)

همین!

۲۹ نظر ۰۴ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۰۰
ماهے !!

اول و آخر... یار

یک وقت هایی هم هست که فکر می کنم اگر پیر بشوم اوضاعم چه ریختی می شود؟ شبیه آن پیرزنی که چند روز پیش توی خیابان پرید جلو ام و گفت: "مادر کجا روضه ست؟" از همان هایی که می گردند توی محل و از هر دری که باز باشد و بفهمند روضه دارند بروند تو. یا بشوم شبیه آن پیرزنی که جلوی قسمت خواهران مسجد می نشست روی صندلی و زمان هایی که اگر نزدیک خانه بودم و اذان مغرب را می گفتند می رفتم مسجد با کلی غر غر می گفت:" تو که جوونی برو بالا، بعدم پایین جا نیست" دستم را می کشید و می گفت: "بیا خودت ببین" و من صدای غر غر هایش را تا در بالا می شنیدم تا نفر بعدی ای از راه برسد!

بالا چقد فضایش آرام تر و معنوی تر از پایین بود و حس و حال خوش تری داشت و توی دلم تشکر می کردم از آن پیرزن! یا بشوم شبیه آن پیرزن تر و تمیز و معقولی که بر میگشت عقب و اشاره می کرد که کنارش جا دارد و من بروم پیشش در صف اول. چند باری هم خودم رفتم برایم جا باز کند. یک نفر که موقع سجده همه ی ریه ام را پر می کردم از عطر یاس جا نمازش -که پلاکی تویش دیده می شد- و عطر نرگس مقنعه اش؛ مقنعه ی چانه داری که کِشَش را می انداخت پشت سرش و می چسبید به بالای پیشانیش.

حرکات خیلی زیرکانه ای داشت.  مثلا یکبار که داشت دعا می خواند گفت این خط را معنی اش را بلند بخوان ریز است و می خواست من چیزی دستگیرم بشود. همیشه هم لبخند می زد و کلی صحبت می کردیم و من هیچ وقت توی دلم نمی گفتم چقد حرف می زند و دلم می خواست هی حرف بزند و هی گوش کنم. یکبار نمی دانم سر چه چیزی بود که اسمش را پرسیدم... گفت "نرگسم مامان جان"... من چقدر خوشم آمده بود که با یک خانم میانسال نرگس نامِ لبخند به لبی دوست شده ام!

دیروز که از جلوی در مسجد محلمان رد می شدم اعلامیه ای دیدم به نام :"بانو نرگسِ فلانی مادرِ شهید فلانی"....

+ برای شادی روحِ همه ی مادران شهدا صلواتی بفرستیم.

+عکاس: حجی مومن.

همین!

۳۰ نظر ۱۸ دی ۹۲ ، ۱۳:۲۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

دفعه های قبل که می آمدیم زیارت پُز روشنفکری یقه ام را می گرفت که داخل شلوغ است و دلت را راهی کن و از این حرف ها. این می شد که تو نمی رفتم و از بیرون دلم را پرواز می دادم به کنار ضریح و می چسباندمش به پنجره فولاد!

امشب شب جمعه است و منُ دل جان تصمیم گرفتیم تمام پُز های عالم را توی وجودمان بر هم بزنیم و خاکیِ خاکی برویم زیارت! دوتایی رفتیم سمت پنجره فولادِ واقع در صحنِ انقلاب، ایستادیم جلویش و کم کم -طوری که کسی را هل نداده باشیم- رفیتم جلوتر. کف دستی بود که آمد پشت کمرم. نزدیک تر شده بودیم به پنجره!! دستم را گرفته بودم بالا که زودتر برسد. یک لحظه حس کردم انگشتانم دارند از جایشان در می آیند. یک خانمی به دستانم یاری می دادند که زودتر برسند و رسیدند! این بار هم بعد از دعای فرج، برای هرکسی که التماس دعا گفته بود و نگفته بود دعا کردم. لحظاتی بعد خودم را جلوی ضریحی می دیدم که آرزویم بود از نزدیک ببینمش و خودم نمی دانستم! شعفی تو دلم بود که در جایش بند نمی شد.

جمعیتی بود! هر طور شده بود باید می رسیدم زیر قُبه. صدای جیغ چند خانم مخلوط شده بود در شیون ها، گریه ها،  خدا خدا گفتن ها، یا رضا ها، صلوات ها، صدای خادمین که خانم سر راه ننشین و الخ. بی خیال نشدم. ماهی کوچکی را تصور کن توی یک دریای عظیم مهربانی امامی که به رئوف بودن معروف است البته بین موج های شبه مکزیکی زائرینش! حتم داشتم خیلی زود صدای "تِرِق" شکسته شدن قفسه های روی شُش هایم را خواهم شنید. نه راه پس داشتم نه راه پیش. روی پنجه ی پاهایم بلند شدم. توی دستم دستمالی بود که کم مانده بود آب بچکد از آن (اه اه و از این حرف ها نداریم. زیارت است و یک دل شکسته دیگر...) دستم را گرفته بودم توی هوا که لِه نشود. یک بنده خدایی دستمال خیس را از دست من گرفت و کشید به ضریح و گذاشت بین همان دو انگشتم!! من هم گفتم با تشکر! بالای سرم را نگاه کردم دیدم زیر قُبه ام و کلی دعا کردم و با این که دستم به ضریح نرسیده بود ولی دلم به حرف آمد که برگردیم هول دادن در شان ما نیست! ماهم گوش دادیم و برگشتیم سر همان جای قبلی یعنی جلوی گنبد، پنجره فولاد و سقاخانه ی صحنِ انقلاب. حالا من هستم و قلم و کاغذم. 

25مهر 1392 - 23:00

همین!

۲۰ نظر ۲۸ مهر ۹۲ ، ۱۶:۱۰
ماهے !!