طی ماههای گذشته که به جرات میتوانم بگویم بهترین ماههای عمرم تا به حالا را گذراندم، یادگرفتم در اوقات خوب و قوس بالای سینوس زندگی بدمستی نکنم. بدترین اتفاقات در بهترین دوران میافتند. روزهای بد هم داشتم که نتیجهی سرمست شدن از خوشحالی اتفاقات خوب بود. آن خوشحالی درونی و حالت فرحی و سرخوشی که «لا تفرح ان الله لایحب الفرحین». حتی از قشر فرهیخته توقع رفتار حرفهای نداشته باشم. چیزهایی که ربطی به نیاز من به آن برخوردها را نداشت بلکه بدیهیترین اصول ارتباطی بود. گاهی رفتارهای عجیبی از افراد مهم میدیدم و متعجب میشدم. آنقدر که پایین مانیتورم روی برگه نوشتم و چسباندم که نه ذوق زده شو، نه جا بخور و نه فرو بریز. بله آدمهای خوب و محترم زیادی هم دیدم و چیزهای بسیاری یادگرفتم. افراد باحوصله و مودب با آنکه اسم و رسمی داشتند لحظهای از سوال و جواب کردن تا مطمئن کردن و شدن دیگری و خود تا حد نرمال دریغ نمیکردند.
یادگرفتم از آدمها دوست و نیرو بسازم، نیرو نسوزانم؛ یعنی نیروهای انسانی را تاجایی که ممکن است حفظ کنیم. تجربه کردم مرعوب نامها و بزرگی اسامی نشوم و یا نسبت به آنها شیفتگی نداشته باشم. بین افراد دیگر دیدم و فهمیدم اگر فاصله، کدورت و غبارآلودگی بین آدمها بخورد، هرچه طولانیتر شود دوستی سختتر میشود و مرزی شکل میگیرد. مرز یک آدم متوسط میانمایه با یک فرد بزرگوار که آیا میتواند روی غرورش پا بگذارد یا نه. فهمیدم آدمهایی که رفتارشان مشروط به رفتار طرف مقابل نیست، بلکه کنشی از بلوغ فکریشان است دوستداشتنیترند و چه کماند این افراد. این اواخر فهمیدم بعضیها «تلفنهراس»اند. صحبت کردن تلفنی را کمتر دوست دارند و در بهترین حالت ترجیح میدهند از یک یا چند ساعت قبل آمادگی کسب کنند. اگرچه نیاز آنها به سوال کردن بود که راه و رسم و شیوهی کار و نوشتن را متوجه شوند؛ سعی کردم من خودم را وفق بدهم. اگر او توانایی این کار را ندارد، من دارم. این برای منی که «چتگریز»ام کار آسانی نبود. تماس به کارم سرعت میبخشد و چت از کارم سرعت میگیرد. دوست دارم هر دو طرف درجا به نتیجه برسیم و تکلیف پروندهای را زود مشخص کنیم و خیالمان را راحت. منکر این نمیشوم که مجبور بودم با این وضع وفق دادنی کنار بیایم. بیشتر از همه فهمیدم مدام و مدام خواندن و نوشتن حالم را خوب و خوبتر میکند و من را به جاهایی که دوست دارم میرسانند.