تو نیستی و شهر بوی تعفن اجساد متحرک گرفته..
تو نیستی و ..
آسمان ابری ست .. آسمان بالای سر من بیشتر ..
اللهم عجل لولیک الفرج
اول و آخر... یار
من فکر میکنم همه ی انسان ها احتیاج به یک خلوت طولانی مدت دارند .. یک خلوتی که کسی مزاحم تفکرشان نشود.. خلوتی که یا دوباره انرژی میگیرند و برمیگردند یا .. می میرند به درد خودشان ..
وقتی احتیاج به تنها بودن پیدا کردید هی نگردید دنبال عیب و ایرادهای آنچنانی .. نگردید دنبال روانپزشک و روانشناسانی با تفکرِ غربی .. بروید مدتی تنها باشید .. فکر کنید .. حتی شده از صفر شروع کنید .. عبادت کنید .. عبادت پر است از انرژی مثبت .. خلوت حق عادی همه ی ما ست ..
اراده کنید و دست روی زانوهای خودتان بگذارید .. ولی قبلش حتما سنگ ها را با خودتان وا بِکَنید و به شدت از خدا کمک بخواهید که ثابت قدم بمانید در راهش ..
+ علاقمندیم به صوت :) +
شاید بهتر باشد کمی در فرهنگ لغاتمان تجدید نظر کنیم!
روحانی
ای که هدفش ارتباط بیشتری با جوانان است. لذا به همین منظور حرف هایی را
می زند که به مذاقشان خوش بیاید(فقط از روی نظر و عقیده ی شخصی خود+رنگ و
لعابی زیبا از دین!) جوانان هم "به به" و "چه چه" به راه می اندازند که چه
روشن فکری است! البته آن بنده ی خدا هم قطعا نیتش خدایی است ولی...
"روحانی" فقط مثال است برای نشان دادن شخصی بسیار مذهبی و نماد یک عده مذهبی!
به
این فردی که مثال زدیم روشن فکر نگوییم! البته در فرهنگ لغت من(لا اقل با
وضع امروزی) تا بگویند روشن فکر یاد کسی می افتم که تفریط می کند و نه اهل
تعادل! که روشن فکری خودِ خود اسلام است.
در اصل باید به کسی بگوییم
روشن فکر که فکرِ او را نور اسلام واقعی روشن کرده باشد و نه زمینه ها و
افکارِ امروزی. از نظر من ذره ای نمی شود روی چنین آدم هایی برای مشورت
حسابی باز کرد چون اسلامی را می گویند که تو خوشت بیاید و نه آچه که اصلِ
اسلام میگوید.
زمانه ی سختی است برای انتخاب "راه" از "چاه"...
+مطلب آرشیوی
اول و آخر ... یار
گاهی وقت ها فکر میکنم عاقل ترین و سیاستمدار ترین زنی که در عمرم دیدم، مادربزرگم هست ..
اول و آخر ... یار
بیخیالِ دردهایی که با دشنه ی نمکین بر تنمان فرو رفتن ..
میگویم درد، چون خیلی هایشان از قبل درد بودند و سمتش رفتیم .. با استقبال ..
بکش .. درد بکش .. بیشتر ..
که شیرینی دارد فهمِ بعد از درد ..!
+ تیتر : مواظب خودتان باشید !
بسم رب الحسین (علیه السلام)
کسی چه میدانست که قرار است امشب بشود روضه ی تمام عیار؟ جز پدر، که از همان اول به علی ِ اکبرش میگوید:
سر راهت دم آن خیمه کمی راه برو..
راه برو بابا جان.. راه برو قد و بالایت را خوب تماشا کنم.. پسر بزرگ کرده ام که بشود پهلوان، که بشود عصای پیری ام .. خسته که شدم، دلتنگ پدربزرگت که شدم نگات کنم یاد پیامبر بیفتم، حرف بزنی یاد پیامبر بیفتم، اخلاقت را ببینم یاد او بیفتم.. ولی حالا ..
خدا نسل تو را قطع کند عمر سعد که نسل مرا از این فرزند قطع کردی..
علیِ اکبر به میدان که رفت همه از مقابلش فرار میکردند، حمید بن مسلم راوی حدیث می گفت: کنار مردی بودم. او ناراحت شد، گفت: قسم می خورم
اگر این جوان از نزدیک من عبور کند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت و گذاشت لعنت خدا بر او باد..
علیِ اکبر که آمد نزدیک این نامرد او را غافلگیر کرد و با نیزه محکمی آنچنان به علیِ اکبر زد که دیگر توان از او گرفته شد به طوری که دستهایش را به گردن اسب انداخت، چون خودش نمی توانست تعادل خود را حفظ کند..
فاحتمله الفرس الی عسکر الاعداء فقطعوه بسیوفهم ا ر ب ا، ا ر ب ا ..
و در باد پریشان شد مویش..
آه..
"چیده ام روی عبا هستی خود را، دنیا .. "
چطور تاب آوردی ارباب .. که روضه ی علی اکبرت جان را از بدن آدمی جدا می کند..
اول و آخر... یار
این پیرمرد هایی که، برعکس، منتظر می مانند تا ماشین ببینند، بیایند وسط خیابان جلوی ماشین و رد شوند این ها نه شکست عشقی خورده اند(!)، نه با زنشان دعوایشان شده، نه گوش هایشان کم شنوا !
این ها فهمیده اند
دنیا،
جای ماندن
نیست !
همین!
اول و آخر... یار
آنقدر حس آشناییم به او نزدیک بود که فکر میکردم حداکثر پنج سال قبل با هم خیلی سلام و علیک داشتیم. تمام حالاتش را یادم بود. پلک زدن های پی در پی پیَش را .. آرامشِ توام با خجالت توی صورتش و لبخند همراه با پایین انداختن سرش را ..
از دور دیدمش، لبخندی زدم و سری به نشانه ی سلام تکان دادم. چشم هاش درشت شده بود با خوشحالی سلام کرد. خیلی شلوغ بود و جای خوب پیدا نکرده بودم. اشاره کرد بروم کنارش که جا بود. رفتم کنارش نشستم به احترامِ سخنران زیاد با هم صحبت نکردیم و به حال و احوالی بسنده کردیم. بعد از سخنرانی با هم چک میکردیم که کدام مقطع ها با هم بودیم. جالب بود. آخرین بار قریب به بیست سال پیش با یکی دو سال کم و زیاد در مهدکودک سر خیابان ایران با هم دوست نیمه صمیمی بودیم.. توی تمام عکس های گروه سرود با هم دیده میشدیم و خیلی برایم جالب بود که با این که متاهل شده بود اما قیافه هایمان آنقدر تغییر نکرده بود که با نگاه اول بدون مکث هم را بشناسیم. اسمش را یادم نبود ولی فامیلیش را خوب یادم بود و این برایش تعجب آور بود.
تمام راه برگشت به "کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه " فکر میکردم. فکر می کردم که واقعا حقیقت دارد. به این فکر میکردم که خیلی بیشتر باید حواسم را جمع کنم که با اطرافیانم چطور برخورد کنم که اگر 20 ساله دیگر یکی شان را تصادفی دیدم خجالت نکشم یا از دیدنم خوشحال شوند.
به این فکر میکردم که با دیدن چند نفر بعد از بیست سال، می توانم ابراز خوشحالی کنم ؟!
+ جمعه هم تمام شد.. کجایی یار ؟ خیلی وقت است حالت را نپرسیده ام ؟ اصلا چه میکنی ؟ حالت خوب است ؟ نکند تو را ببینم و رویت را از من برگردانی .. ببخش.. ببخش و کمکم کن !
همین!
اول و آخر... یار
من دلم برای دخترانی که برخلاف عقیده ی شخصی و خانوادگی شان رفتار می کنند بیشتر می سوزد، تا کسانی که برای خود و خانواده شان مهم نیست با پسر همساده ی شان دست بدهند یا شالشان توی ماشین آنچنانیِ زیر پای شان، بیفتد.
من دلم برای دختری می سوزد که به خاطر حماقت و کم صبری ش از نبود محبت حلال که می بایست توی خانه تامین شود، می افتد پی محبت های کوچه ای، دانشگاهی، خیابانی، بازاری..
من دلم برای دختری می سوزد که خودش نمیخواهد گرفتار این منجلاب شود.
دلم برای همجنس خودم می سوزد که متوجه نیست، معصومیت چشم هاش چقد ارزش دارد، کاش می توانستم به تک تکشان قبل از انتخاب کردن راهشان بگویم این راه پیدا کردن محبت که می روی به بدبختی ست..
دلم برای دختری می سوزد که بعد از سال ها می فهمد که کل راه را اشتباه رفته و همان راه مادر خدابیامرزش صحیح بوده، حیف که زبان گزنده ی پدرش در هر زمینه ای و نه صرفا در تذکر دادن او را به لجبازی وا داشته.
دلم برای زنان و دختران محله ی مان می سوزد. که هر روز چادر هاشان نازک تر، مانتو ها کوتاه تر و تنگ تر می شود و روسری های شان بیشتر عقب نشینی می کند.
من خوب می دانم زنی که از خانواده ی مذهبی بوده ولی حالا کلی خودش را آرایش کرده، خیلی غم و غصه دارد، خیلی کمبود دارد.. و تو چه می دانی که جز محبتِ حلال چه چیز مشکلش را حل می کند ؟
دوست دارم به تمام شوهرها و پدرها بگویم که آقای محترم! یک گل فقط مراقبت می خواهد تا شاخه اش کج نشود. توجه و محبت کن به گل های توی خانه ات و بعد مطمئن باش آرامش خودت را هم تامین کرده ای .
همین!
اول و آخر... یار
دارم به این فکر میکنم که چه چیز جدول زندگی من را بهم ریخته. از درس خواندن های یکی درمیانم بگیر تا فیلم دیدن ها، کتاب خواندن ها و وقت گذاشتن برای شعر گفتن و نوشتن و نوشتن و نوشتن. کارهایی که کلی در طول روز برایشان وقت می گذاشتم. نشستم دفتر روزانه نویسیم را نگاه کردم. خیلی وقت است که تویش چیزی ننوشتم. فایده ای نداشت نوشتن وقتی با خودم عهد کرده بودم از غصه برای خودم هم ننویسم. آنقدر از نک و نال کردن بدم می آید که حاضر نیستم ناله های خودم را هم بخوانم.
زندگی همین است که هست. باید کنار بیاییم. علت بهم خوردگی و عقب ماندن در کارهایم را اول فکر می کردم ضرباتی بود که از نا اهلان و بی مغزان روزگار خوردم که آن هم خوب فهمیده ام زبان و اعمالِ بعضی انسان ها "دست خودشان نیست". چرا که مغزشان تکامل نیافته. پس سپردمشان به خدا.
زندگی روزانه ی من شده نماز صبح، خواب، فکر و نت، نماز ظهر و عصر، کار، نت، نماز مغرب و عشا، تلوزیون و سریال هایش، خواب.. . نه کمتر و نه بیشتر. وقتی هم داشته باشم تلف می شود چه با فکر کردن چه گشت زدن در شبکه های اجتماعی. ای لعنت بر باعث و بانیش که نفسِ-باسکون روی ف- ام باشد!
همه چیز را باید گردن خودمان بیندازیم.
+ این شب ها زیاد "امشب در سر شوری دارم" رو گوش میدم.. ماهیِ کله شور مثلا ! مثل مرده شور..
+ به روزایی که داره تند و تند میگذره نگاه می کنم.. منِ بیست و چند ساله .. که اگه روزگار با این سرعت بخواد پیش بره چشم به هم بزنه می بینه این دهه هم داره تموم میشه، حالا به جایی رسیده که نمی تونه ببینه عمرش الکی تلف شه. این عمر مال منه.. این روزا حق منن.. می خوام زندگی کنم! بندگی کنم.. کمکم کن خدا جانم.
+ بهترین اتفاق این تابستونم، کلاس فیلم نامه نویسی بود. شُکر ..
+روزمون مبااارک :)
همین!
اول و آخر ... یار
روزهایی که خیلی احساسِ تنهایی میکنم می روم پشت پنجره ی آشپزخانه و خیره می شوم به بالکن خانه ی رو به رویی.. پیرِزن، چند سال پیش همسرش که موذن محله ی مان بود فوت کرد. هر روز و هر شب اذان که می گفتند می آمد توی بالکن و با صدای بلند اذان میگفت . اوایل برایم جالب بود ولی بعدا که عادت کرده بودیم، صدا که نمی آمد می فهمیدیم ناخوش است. فردایش دوباره صداش که به افق می رسید خیالمان راحت می شد. وقتی فوت کرد محله مان سوت و کور شد. خانه ی پیرزن هم .
حالا هر غروب می نشیند لبِ بالکن و آدم ها و ماشین های توی خیابان را از آن بالا نگاه می کند و زانویش را می مالد . خیلی که خسته شود واکرش را بر میدارد و چند قدم توی آن جای کوچیک عقب و جلو می کند .
بعد من ، با این همه امکانات، احساسِ تنهایی می کنم !!
+ ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان همه تو ..
همین!
اول و آخر... یار
* معین
همین!
اول و آخر ... یار
سال سخت و شیرینی بود
من حساسیت هایش کمتر شد. طوری که خودم حسش کنم. از آن حالتِ روحیه ی شیطنت بار توام با غرور کمی خارج شد. برایم مهم نبود که دیگران هم بویی ببرند. چیزی بود که در خودم به وضوح می دیدم، لمس می کردم.
اهمیت خیلی چیزها برایم کم تر شد و مهم های دیگری جایش را گرفت.
سال 93 قطعا پر اتفاق ترین سال بود نه به خاطر اتفاقات بیرونی که هر چه بود در درونِ من خلاصه می شد.
گاهی ساعت ها در اتاق خودم مینشستم و به خودم فکر میکردم.. تهش می رسیدم به این که خدا حواسش خیلی به من هست.. این را می شد از امتحان های پی در پی فهمید.. گرچه من نه آدم خوبی بود و هستم نه خودم را لایق امتحان می دانم که لطف خدا باران است..
+ تو بخند تا سراسیمه شود بوی بهار..
+ سال خوبی داشته باشید.
همین!