یک نیمه شبِ پر ماجرا!
اول و آخر... یار
می دانم زیاد است ولی خیلی دوست دارم نظرتان را راجع به اولین داستانم بدانم. اگر بد بود بفرمایید که دیگر ننویسیم که سنگین تر هم باشد :))
ساعت 12:10 دقیقه نیمه شب
مثل همیشه نشسته بودم پشت میزم و مشغول خواندنِ کتابِ" چگونه برخورد کنیم؟".رسیده بودم به این جمله:"زن اگر بهانه های بی دلیل می گیرد بدانید بُعد عاطفی روحش لنگ می زند!". یکهو دیدم یک نفر با داد می گوید:
+ هی جولز! می شنوی چی میگم؟!
_ چیه؟ لازم نبود داد بزنی یه بارم بگی می شنوم!
+ یه بار؟ نیم ساعته دارم باهات حرف میزنم. تو چرا حرفای منو نمیشنوی؟ صد بار صدات کردم. من واقعا از این وضعیت خسته شدم.
_ چی داری میگی؟ من به کتاب خوندن علاقه دارم . از صبح تا شب می رم توی اون شرکت لعنتی زحمت میکشم. شب هم که اینجوری.
با داد ادامه می دهم:
_ منم خسته شدم. از غُر زدنای تو. از داد و بی داد کردنات. از بی منطقی ت. فکر کردی واسه چی همش میشینم به کتاب خوندن؟ ها؟ برای این که از دست این دعواهای بی حد و حساب تو راحت شم!
با بغضی که نتوانست پنهانش کند گفت:
+ ... از دست من؟؟
جولی برای چند دقیقه ساکت شد. لباس هایش را پوشیده بود. ساکش را هم آماده کرده بود!!
_ کجا داری می ری این موقع شب؟
با گریه جواب می داد:
+ من دیگه نمی تونم جولز! تو هیچ توجهی به زندگیت نداری! تو حتی یه لباس ساده که بهت میگم من از این رنگ خوشم نمیاد رو بازم می پوشی.
_ به سلامت، من که نمیتونم 24ساعته بشینم با تو صحبت کنم! مشکل تو لباس نیست. بفرما خانوم!
صدای در را می شنوم که محکم بسته می شود و می خورد بر فرق سرم.
یک آن به خودم می آیم به ساعت و هوای تاریک بیرون پنجره نگاه می کنم. غیرتم اجازه نمی دهد این موقع شب بگذارم همسرم تنها برود...
بار اول نبود این دعواها ولی بار اول بود این قهر کردن. سریع حاضر شدم. ماشین را برداشتم و رفتم دنبالش. انگار آب شده بود رفته بود توی زمین! مگر پیدا می شد؟ رسیدم به خیابان 27 ام غربی. خودش بود. از دور هوایش را داشتم که ببینم اگر با تاکسی می رود جلو نروم که فکر کند غرورم را شکسته ام!! هیچ ماشینی نمی ایستاد ولی یک لحظه... چه می دیدم! به گمانم یک راننده سمج مزاحم جولی شده بود! گازش را گرفتم. از بی محلیِ جولی، ماشین رفت. ترمز کردم جلوی پایش. سرش را آورد پایین که بگوید آقا راه...
_ بیا بالا ندیدی چی شد؟ درست نیست این موقع شب. همیشه بی عقل بودی!
با کمی مکث گفت:
+ من دیگه بر نمیگردم توی اون خونه. ما صحبتامونو کردیم. بسه دیگه! الانم سوار شم که به تحقیرات ادامه بدی؟ نه دیگه آقا! بسه بسه!
با عصبانیت گفتم:
_ باشه، باشه! می برمت راه آهن! ببینم میخوای به کجا برسی!
سرش را به عقب بر گرداند. چون دید هیچ ماشینی این موقع شب پیدا نمی شود سوار شد.
ساعت 12:45 دقیقه نیمه شب
رسیدیم به ایستگاه راه آهن. بلیطش را هم گرفتم که بدانم
کجا می رود. راستش را بخواهی خوشحال هم بودم که از دست این اخلاق ها راحت میشوم.
سوار قطار شد. یک نفس آرام کشیدم. قطار به سرعت از من دور می شد. دور می
شد؟ برق از کله م پرید... می دویدم دنبال قطار... باران می بارید... داشت
نزدیک تونل می شد که خواستم خودم را پرت کنم در واگن خالی آخر قطار، خوردم
زمین. سرم خورد روی ریل و پیشانیم شکافت! زدم زیر گریه! نمی توانستم از جایم
بلند شوم. دو سالی بود با جولی ازدواج کرده بودم. یک سال اول همه چی خوب
بود. از سال دوم همه چی به هم ریخت! پاهایم درد می کرد. پیشانیم می سوخت.
چشم هایم هم! به خاطرات خوبمان فکر میکردم! به دوران نامزدیمان. به خوبی
هایی که داشت. اما او رفت! مانده بودم با این بدن کوفته چه خاکی بر سرم
بریزم.
ساعت 12:10 دقیقه نیمه شب
+ هی جولز! می شنوی چی میگم؟!
_ چیه؟ لازم نبود داد بزنی یه بارم بگی می شنوم!
+ یه بار؟ نیم ساعته دارم باهات حرف میزنم. تو چرا حرفای منو نمیشنوی؟ صد بار صدات کردم. من واقعا از این وضعیت خسته شدم.
_ چی داری میگی؟ من به کتاب خوندن علاقه دارم. از صبح تا شب می رم توی اون شرکت لعنتی زحمت میکشم. شب هم که اینجوری.
با داد ادامه می دهم:
_ منم خسته شدم. از غر زدنای تو. از داد و بی داد کردنات. از بی منطقی ت. فکر کردی واسه چی همش میشینم به کتاب خوندن؟ ها؟ برای این که از دست این دعواهای بی حد و حساب تو راحت شم!
با بغضی که نتوانست پنهانش کند گفت:
+ ... از دست من؟؟
جولی برای چند دقیقه ساکت شد. لباس هایش را پوشیده بود. ساکش را هم آماده کرده بود!!
_ کجا داری می ری این موقع شب؟
با گریه جواب داد:
مکثی می کنم یک نگاهی به تی شرت قهوه ای_ زردم می اندازم و با خودم می گویم: راست می گوید دیگر، تقصیر من هم هست. غرور را میگذارم کنار، جولی بدون داد و بی داد و غر زدن زن تمام و کمالی ست . یاد جمله ی کتاب می افتم: " زن اگر بهانه های بی دلیل می گیرد بدانید بُعد عاطفی روحش لنگ می زند!" آره! پس ایراد از من هم هست.
یادم می افتد غرور، من را از او دور می کند.
صدای بسته شدن در را می شنوم. به سرعت می دوم در راه پله ها...
_ جولی صبر کن. درستش می کنیم! حرف می زنیم!
زُل می زنم توی چشمانش...
تعجب کرده است ولی خودش را از تَک و تا نمی اندازد.
+ ببین کی داره این حرفو می زنه. غرورت اجازه داد؟
_ بیا تو حرف می زنیم. اینجا تو راه پله ها زشته. همسایه ها صدامونو میشنون. با قهوه موافقی؟
همان تی شرت بنفشه ام را که هدیه روز تولدم از جولی بود را تنم میکنم، چشمم می افتد به همان کتابی که یک زمانی باعث دعوایمان شده بود...
می روم دو تا قهوه بریزم...
ساعت 12:20 دقیقه نیمه شب!
همین!