یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

کاش الان روزای آخر سال سوم دانشگاهم بود. وسط کلاس ها میپیچوندم می رفتم باغ گل. برمی گشتم میدیدم دیانا و سمانه که دو سه سال از من بزرگترن وسط حیاطن و دارن با بچه ها حرف میزنن و بعدش می خوان برن نهار. دیانا اگه منو میدید یهو وسط حیاط داد می زد شیماااا.. می دوید سمتم. اون کوله ی قرمزش همیشه توی چشممه. یکی که ژتون نداشت بقیه میگفتن بریم بیرون و سهم ژتونشو میداد یکی دیگه. می رفتیم کوچه تنگۀ نزدیک دانشکده ساندویچ کثیف می خوردیم. شایدم می رفتیم پاساژکوچولوی نزدیکتر. دانشجوهای دختر و پسر توی هر دوتا جا از سر و کول هم بالا می رفتن. هوا عالی بود. توی راه انقدر می خندیدیم که اشک از سر و چشممون میریخت. همیشه یه نفر که ظاهرش مذهبی بود دنبالم میومد. نمی دونم چرا! چون هیچوقت کاری به جز دنبال کردن من نداشت. حرفی هم نمیزد. تمام روزای کلاسامو میدونست. یه بار به یکی از بچه ها که کنارم بود ماجرا رو گفتم. گفتم شرط می بندم الان هم دنبالمونه. برنگرد. نامردی نکرد و برگشت و شوکه شد. نتونست خودشو نگه داره و بلند زد زیرخنده. اون فرد عین جت از بغلمون رد شد و رفت. گاهی یاد اون بچه بازیا می افتم خندم میگیره.

الان دیانا دو تا بچه داره. شب ها تا نصفه شب باهم چت می کنیم. هر شب رویای پیشرفت برای هم میبافیم. غر میزنیم به جون هم. میخندیم. جفتمون خواهر نداریم ولی سعی میکنیم جای خواهر نداشتۀ هم رو پر کنیم. سمانه داره برای دکتری آماده میشه. منم توی یکی دوتا روزنامه مشغولم. روزا خونه رو میسابم. زبان می خونم. فیلم می بینم. به عید فکر می کنم. به اولین عیدی که قراره نقش یک خانم خانه دار رو به دوش بکشم. دیگه دختر خونه بابا نباشم. تعارف کنم. پذیرایی کنم. کمتر بخندم. بیشتر سکوت کنم. از بعضی نگاه های عجیب و غریب و دماغ های بالا کشیده بگذرم. یه گوشم در باشه یه گوشم دروازه. عید پارسال خیلی سخت بهم گذشت به خاطر خاطرات تلخی که برام رقم خورد. امسال نمیذارم خاطرۀ بد برام بمونه.. قول میدم 29 سالگی رو تمام و کمال خوش بگذرونم.. ان شاالله.. این خط این نشون اینم کلاه زر نشون!

۲ نظر ۲۰ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۵۹
ماهے !!

خوش آنکه در صفِ خوبان نشسته باشی و من

نظر کنم به تو، نازم به انتخاب خودم ..

۲۶ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۵۰
ماهے !!

یکساله انگار خودم نبودم. بعد از یک سال دارم برمی‌گردم به همون شخصیت قبلیم. به وضوح دارم می‌بینم اینو توی خودم. دارم برمی‌گردم به همون کارا و علاقه‌مندی‌ها. فهمیدم من با علاقه‌مندی‌هامم که هویتم شکل گرفته و می‌گیره. با اتفاقات جدید دیر کنار میام. باید یواش یواش کارای روتین و همیشگیمو هم کنار جدیدا داشته باشم تا حالم خوب باشه. 

۱ نظر ۱۷ دی ۰۰ ، ۱۶:۵۳
ماهے !!

به آن عروسک غول پیکر توی سریال بازی مرکب نیازمندم.

۲ نظر ۱۴ مهر ۰۰ ، ۰۰:۱۹
ماهے !!

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم با خودم بگم عید من اون روزیه که پنجره‌ها بسته بشه، جلوی کانال کولر هم بشه بپوشونیم که گرد و خاک نیاد و با خیال راحت بتونم یه گردگیری حسابی این خونه رو انجام بدم و از شر خاک‌ و سیاهیای ساختمون‌سازیای اطراف خلاص بشم.

۰ نظر ۰۴ مهر ۰۰ ، ۱۲:۵۰
ماهے !!

توی فکر بود. قبلا گفته بود وقت هایی که عمیقا توی فکر است مشغول حل کردن مسائل کاری است و تمرکز کرده است. نگران نباشم. هیچ اتفاقی دیگری در کار نیست. امروز اما نگران شده بودم. مدل فکر کردنش با همیشه فرق داشت. من فهمیده‌ام که چهره‌اش موقع حل مساله چه شکلی است. قیافه تمرکز کرده‌اش حل مساله ای نبود. اعداد و حروف را توی چهره اش نمی دیدم. می‌خواستم بدانم حدسم درست است یا نه. دوست داشتم بدانم چه چیزی ذهنش را درگیر کرده. دلم می‌خواست دلداری‌اش بدهم. از طرفی هم فهمیده‌ام اگر اتفاقی، وقتش باشد خودش تعریف می‌کند. به سوال پرسیدن من نیست. گفتم این طوری نمی شود. باید ته و توی ماجرا را در بیاورم. سر سفره بودیم که ماجرای یکی از پست‌های احسان گودرزی را تعریف کردم. گفتم یک شب یکی از همکارانش به او اطلاع داده که یکی از ترانه‌هایش از بیخ و بن مجوز نگرفته و او چقدر ناامید و کلافه شده بود و دلش می خواسته با دوستی درد دل کند و غر بزند و چرخیده سمت زنش که ماجرا را تعریف کند و خودم اضافه کردم که کی بهتر از خانم آدم؟ و بعدش حالش بهتر شده. بماند که اصلا یادم نبود واقعا طرف تعریف کرده ماجرا را یا نه!

بعد که آن پست را مطرح کردم در کمال ناباوری شروع کرد ماجرا را گفتن. یک جوری شروع کرد که احساس کردم کلا حرف‌های من را نشنیده و خودش خودجوش تعریف می‌کند. کمی دلخور شدم که ای بابا برای کی تعریف می کردم. ولی به هر حال او داشت می‌گفت و من به هدفم رسیده بودم. از خوشحالی هول شدم. حسابی حواسم را جمع کردم که درست دلداری بدهم جملاتم هیچ بویی جز امید نداشته باشد. حرفمان با غذا خوردنمان تمام شد.

بعد از چند دقیقه سکوت گفت دیدی منم چرخیدم سمت تو. راهکارم جواب داده بود.

۰ نظر ۰۳ مهر ۰۰ ، ۲۰:۵۴
ماهے !!

برای مراسم خودمانی و کوچکمان و چهارتا عکس رفته بودیم خریدی بکنیم. من تاج دوست نداشتم. دوست نداشتم عین ملکه الیزابت دوم یک چیزی روی سرم بگذارم. گفته بودم به جایش یک ریسه ی مرواریدی می خواهم. آن روزها از خودم حسابی کار کشیده بودم. حالم طوری بود که هیچ خریدی برایم دیگر مهم نبود فقط می خواستم یک چیزی بگیریم برویم. فکر می کردم یک ضعف جسمانی ناشی از یک ماه دوندگی شبانه روزی است. به زور خودم را می کشاندم این طرف و آن طرف. یک جایی توی کوچه مهران کم آوردم. دوست داشتم بنشینم وسط خیابان. نشستم. حتی نمی توانستم یک قدم دیگر جلو بروم. گفتم من دیگر نیستم. برویم. نخریدیم. نمی توانستم بلند شوم. دوست داشتم بخوابم کف خیابان. نخوابیدم. بعدا فهمیدم همان موقع ها بدنم در حال مبارزه با کرونا بوده. یادم افتاد یکی دو روز قبل سر کار نیمه های روز احساس خستگی پیدا کردم. گفتم می روم خانه. ساعت یک نشده بود که دیدم تا خانه هم نمی توانم بروم. میانه ی راه پیاده شدم و رفتم سمت خانه ی خودم. آن روزها خانه تازه خانه شده بود. دو ساعت خوابیدم که با زنگ موبایلم بیدار شدم. گفت کجایی؟ گفتم توی خانه. تعجب کرد. سریع خودش را رساند. مطمئن بودیم از ضعف جسمانی است. یکی دو روز را با سِرم، خودم را سر پا نشان دادم تا وارد خانه خودمان شدیم. حالم هر روز بدتر میشد. سرفه های خشک هم اضافه شده بود. کل دو سال وجود کرونا من همه جا رفته بودم و سالم بودم و عدل همین روزها باید کرونا می‌گرفتم؟ آن هفته لحظات سختی را پشت سر گذاشتم. به وصیت نامه نوشتن هم فکر کردم؛ وصیتی اما نداشتم. فکر کردم مردن همین طوری هاست. یک شب با این حال و روز می‌خوابی و صبح دیگر بلند نمی شوی.

یاد روزی افتادم که نمی دانستیم باید دقیقا چکار کنیم. من تازه عروسی بودم که باید می رفتم خانه ی پدرم که به من رسیدگی شود؟ زدم زیر گریه. گفتم نمی روم. کسی نبود پرستاری ام را کند. دلم برای خودم سوخته بود. قرار شد مثل بقیه بیماران کرونایی مادرم برایم غذا بگذارد توی آسانسور برداریم. او هم این که کرونا بگیرد را به جان خرید. شاید هم داشت. نمی دانیم. گاهی می گفت عرق سرد دارم. صبح ها به زور خودم را با ماسک می کشاندم توی آشپزخانه یک سری مواد خوراکی و چند بطری نوشیدنی مناسب این روزها درست می کردم و می گذاشتم روی میز تا شب. گاهی پیش می آمد روزی بیست قرص مصرف می کردم. چهار پنج روز به همین روال گذشت تا سرپا شدم. حالا اما دو سه روز است که می‌توانم خودم برای خودمان غذا بپزم و کیف کنم.

۱ نظر ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۵۷
ماهے !!

پنج روز است کرونا گرفته‌ام. بدنم‌ به طرز عجیبی بی‌انرژی است. توانایی انجام یک راه رفتن ساده را هم ندارم. امشب فهمیدم شامه‌ام را هم از دست داده‌ام. راستش را بگویم خیلی ترسیدم. لحظه‌ی عجیبی بود. مثل کسی که پایش را قطع کرده‌اند و تازه متوجه شده باشد.

۱ نظر ۱۹ تیر ۰۰ ، ۰۰:۵۳
ماهے !!

پیرمرد استاد دانشگاه لبنان بود. گفت چند سالته عمو؟ گفتم 28. لبخندش ماسید روی صورتش. گفت ببخشید دخترم فکر کردم 18 سالتونه!

۱ نظر ۰۶ تیر ۰۰ ، ۱۵:۰۳
ماهے !!