یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مترو» ثبت شده است

سه چهار روز است بعد از صلاة صبح می‌خوابم تا بی‌خوابی شب قبلش برای کاری را جبران کنم. برای همین موعد مقرر سخت بیدار می‌شوم. امروز شش هفت تا آلارم کوک کرده بودم. سومی یا چهارمی بود شاید هم پنجمی که صدای مادرم را شنیدم. صدایم می‌کرد و چیزهایی می‌گفت که من نمی‌فهمیدم. سیستمم کند شده بود و کلمات را حتی با هجی کردن در ذهن هم نمی‌توانستم پردازش کنم. توی این دنیا نبودم. با چشم بسته گوشی را خاموش کردم و به مادرم گفتم نمی‌فهمم این جمله یعنی چه و دوباره خوابیدم. خوابم که تکمیل شد بیدار شدم. عین برق گرفته‌ها. دیرم شده بود. کلافه بودم. دوست داشتم یک هفته بخوابم. صبحانه را به زور خوردم. نون و پنیر، کره و مربا، پنیر و گردو، خشک و سرد و هرچه از این دست را دوست ندارم. صبحانه باید گرم باشد و آبکی. ژاکتم را پوشیدم، موبایل را روشن کردم. یکی از سردبیرهایم زنگ زده بود. با خودم گفتم کار واجبی داشته باشد دوباره زنگ می‌زند. صبح‌ها تا ده حوصله حرف زدن ندارم.

دوستم می‌گفت خیلی سر خودت را شلوغ کردی. راست می‌گفت. از قصد بود. با کاری داشتن زندگی‌ برایم بنفش خوش رنگ است. کار متقن و به درد بخور. کار به معنای Job نه. به معنای این که چیزی برای انجام داشته باشم که در طولانی مدت به دردم بخورد، مسئولیتش را بپذیرم و از آن لذت ببرم، Do. از عمر کوتاهم می‌ترسم که کاری نکرده باشم. وقت کار بیهوده رسما ندارم. بخواهم هم نمی توانم. حتی دوست دارم بروم سینما. نمی شود. دوست ندارم یک تک بعدی موفق باشم. دوست دارم یک چندبعدیِ موفق باشم. حتی به چند بعدی خوب هم راضی‌ام.

گوشی دوباره زنگ خورد. مطلبم را نفرستاده بودم. دلم می خواست بگویم دیگر نمی خواهم برای شما مطلب بنویسم. نه برای این‌که آورده‌ی مالی آن‌چنانی نداشت. فقط برای این‌که می‌خواستم یکی از کارهای متوسط را کم کرده باشم. نگفتم. آدم تصمیمات یهویی نیستم. خیلی وقت است. با خودم فکر کردم تا شب، کامل به همه‌ی جوانبش فکر کنم، بعد برای دفعه‌ی دیگر خبر بدهم. با بی‌میلی گفتم دیرتر می‌فرستم. انگار که فکرم را خوانده باشد گفت نگران شدیم که نفرستید. چیزی شده؟ قصدم را فهمیده بود. با توضیحاتی سعی در راضی‌ کردنم داشت. به حرف هایش احترام گذاشتم که فعلا دست نگه دارم.

توی مترو بانویی جلویم ایستاده بود و تا خود دروازه دولت تمام کلیپ‌های اینستاگرامش را با صدای بلند گوش داد. از مهناز افشار گرفته تا سخنرانی‌های روحانی و رئیسی. آی‌جی‌تیوی آهنگ عمدا سینا شعبان‌خانی را تا انتها گوش داد و نگاه کرد. هیچکس چیزی نگفت. من هم. گفتم راحت باشد. آدم خودش باید بفهمد. سهیمه سعدی روزانه ام را که خواندم همراهش شدم. چاره‌ای نداشتم. خط عوض کردم. دستم به خاطر ظرف غذا سنگین بود و مترو کیپ تا کیپ پر. امید به نشستن نداشتم. پشت سرم صدایی بلند شد. پسرکی آدامس فروش به پیرزنی گفته بود مادر! این دختر خانم عکس شما را توی گوشی اش گرفته. دختر جوان وقتی دیده بود پیرزن چرت زده عکس گرفته بود. پسرک با خنده ی شیطنت آمیزی برگشت. پیرزن به دختر گفت عکسش را پاک کند. دختر گفت پاک کرده. پسر بچه از دور داد زد دروغ می گوید میخواهد بفرستد توی تلگرام. آتش بیار معرکه شده بود. پیرزن دست انداخت گوشی دختر را بگیرد. حالا قطار ایستاده بود. دختر با فریادی خودش را از بین آدم ها کشاند سمت در. با این که کار بی اجازه اش زشت بود دوست داشتم از در بپرد بیرون. به اندازه کافی تنبیه شده بود. جوانکی بود و من دلم برایش سوخت. پیرزن ناگهان با عصا از جا پرید رفت به دنبالش. در بسته شد. اصرار داشت گوشی را از دست دخترک بگیرد. نتوانست. من هم دیدم جایش خالی مانده سریع از فرصت استفاده کردم نشستم. گفتم کار خدا را ببین چجوری برای ما جا باز می کند. در که باز شد دوتایی باهم از در رفتند بیرون. دختر جیغ و داد می کرد. پیرزن فریاد می زد. صحنه ی عجیبی بود. تمام افراد جامعه ی مترویی اسوه ی اخلاق شده بودند. همه را تقبیح کردند. پسرک، دختر جوان و پیرزن.

۰ نظر ۰۸ دی ۹۸ ، ۱۹:۲۸
ماهے !!

مترو عجیب‌ترین جای دنیا نیست ولی حتما جزء مکان‌های عجیب است. یک اجتماع از آدم‌های توی خیابان که تا یک‌جایی باهمید. برخوردهایی در مترو شکل می‌گیرد که در خیابان قاعدتا شدنی نیست. تقریبا هر روز داستانی تازه در مترو دارم که خنده‌دارند. آن‌قدر که دوست دارم از مسخره بودنش قاه قاه بزنم زیر خنده. دیروز ایستگاه آخر بانویی را دیدم که عینک آفتابی زده بود و آواز می‌خواند. باور کنید آواز می‌خواند. من بودم و او. نام ایستگاه که گفته‌شد، با دست چپش کمی عینک را پایین آورد و از بالای آن نگاهی به من انداخت همراه با یک لبخند. انگار در سرزمین عجایب نشسته بودم. این‌طور وقت‌ها واقعا نمی‌دانم چه‌کار کنم. چهره‌ام از حالت جدی تغییری نمی‌کند.

امروز هم یکی از این فروشنده‌های بدلیجات وارد مترو شد در حالی که دور پا و دست و گردنش از این زنجیرهای زرد و سفید با حلقه‌های متوسط بود. بی‌هدف گفت «یه دست به من بده» و در آن واحد بین آن همه آدم، دست من را که بلا استفاده بود بدون اجازه از مچ گرفت، آورد بالا و زنجیر انداخت دورش و فریاد زد خانم‌هاااا بیبنید با ساعت چه خوب می‌شود و من داشتم فکر می‌کردم که اتفاقا چقدر خوب نیستند. آن موقع هم که قیافه‌ام از حالت جدی هیچ تغییری پیدا نکرد و منتظر بودم کسی بگوید کات خوب بازی کردی فروشنده، دلم میخواست از خنده گردنم را بگیرم عقب و حسابی بخندم. این چیزها عادی شده ولی آدم به عمقش نگاه می‌کند واقعا عجیب است.

بعد از آن مترو خط عوض کردم رفتم بعدی. کسی فریاد زد خانم‌ها کتاب «دختری که رهایش کردی» جوجو مویز، زیرقیمت. همان یک عدد را داشت. نو بود. حدس زدم دخترش کتاب را خریده و خوشش نیامده گفته مادرش ببرد بفروشد! کسی نخرید. جا برای نشستن که پیدا شد تا ایستگاه آخر بی‌وقفه کتاب را می‌خواند.


دوست دارید باز هم از این داستان‌ها بگویم؟ با من همراه باشید!

۴ نظر ۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۹:۲۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

وارد مترو که میشی خسته از همه جا چشمت میگرده دنبال یه صندلی خالی... اگه پیدا کنی که میدویی سمتش میشینی اگرم نه که اون جا دیگه فروخته شده و نمیتونی تصاحبش کنی(!!)و باید تا آخر وایسی و این فاجعه رو تحمل کنی ... .

هنوز مترو راه نیفتاده سیل دست فروش ها به سمتت روونه میشه! : شارژ، دستبند، گوشواره، انواع بدلیجات، تل سر، لوازم آرایش، آینه، بلیز شلوار، لواشک، آلوچه، دستمال، دعا و هزار هزار چیز دیگه!!

بسه دیگه ! مگه بازاره؟؟! مترو هم باید جای کاسبی بشه؟؟کم سرمون درد میگیره از دیدن صحنه های نافرم خیابون و خستگی روزانه و فکرای جورواجور حالا باید ده نوع صدای نکره رو در یک آن اونم نه با ولوم پایین بل با بالاترین حد فریاد(!)تحمل کنیم ....

ازاینش که بگذریم چیزی که واقعا رو اعصاب آدم میدوئه کارای بی عقلی بعضی ادماست !!! میدونی قسمت مخصوص بانوان رو برای چی گذاشتن واسه ی اینکه شمای خانوم راحت تر باشی و صد البته نه به این معنا که اونجا رو با خونت اشتباه بگیری و شالتو بندازی که کاملا هم از مردونه پیدایی!!هرچند اون شال سر کردنت با نکردنت هیچ فرقی نداره! ببین خواهر من ! قسمت مخصوص خواهران رو گذاشتن که تو نری قاطی مردا!! بین دو تا مرد نشستی10 تا مردم بالا سرت! واقعا خجالت نمیکشی؟؟ ببین اینا فقط فقط بحث دین و مذهب نیست! بحث شعوره، بحث تربیت ناصحیح خانواده هاست، بحث حیا وعفت دخترانه و خانومانست!،بحث عقلته...بحث فقر فرهنگیه!! قبول کنیم که بعضی ها واقعا فرهنگ وسایل نقلیه عمومی رو ندارن واقعا چرا؟؟

همین!

پ.ن: قبلا تو وبلاگ قبلیم نوشته بودم!:)

۱۸ نظر ۰۶ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۱۹
ماهے !!