یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خیالبافی» ثبت شده است

اول و آخر... یار
می دونی من این جوری حیاطمونو وقتی آب می زنیم بهش خیلی دوست دارم، مخصوصن وقتی فوارش رو روشن می کنیم!
حیاطمون کوچیک هست ولی نزدیک بهار که میشه عین باغ میشه! اون درخته رو می بینی سمت راست گوشه ی حیاط؟ آره همون درخت خرمالو رو میگم! حواسم خیلی بهش هست. آخه بابام خرمالو خیلی دوست داره.
این شمعدونیه رو! با این که نزدیک ده تا گلدون شمعدونی داریم تو حیاطو سه تا گلدون شب بو که شبا بوش حیاط و کوچه رو بر میداره، ولی من عاشق این شمعدونیه م! آخه یه بار که خون دماغ شده بودم رفته بودم لب حوض بینی مو بشورم یهو صدای در اومد منم هول شدم دستم خورد به گلدون افتاد شکست! چون می دونستم مامان خیلی بدش میاد با آب حوض سر و صورتو بشوری و حتمن باید شیر آب و باز می کردی! بعدشم که اومدم مثلن کار بدمو جمع کنم با اون دماغ پر خون دستمم بریدمو خونش ریخت رو خاکش. ولی بعدش مامان اون قسمت خاک و ریخت دور و شمعدونیه رو هم زد تو یه گلدون دیگه... برای همینه از همه خوش رنگ تره. من که می گم به خاطر خون انگشتمه که رفته توی خاکش، ولی بابا میگه بخاطر اینه که با دستای مامان کاشته شده.
آآآآع اینم از این. دور همه ی گلدونا رو هم شستمو آپ پاچیدم بهشون... دیگه کار حیاط تموم شد. تو ام یه نگاه بنداز ببین اگه جایی مونده بهم بگو. بذار یه سَریم به ماهی هام بزنم. می دونی که من با ماهی هام خیلی رفیقم. از بچگی دم عیدا داداشم یه عالمه ماهی گلی می خرید واسه سفره هفت سین، منم که دلم طاقت نداشت سریع مینداختمشون تو حوض. شایدم برای همین بود که هر وقت دستمو می کردم تو حوض فرار نمی کردن. ولی داداشم که دستشو می کرد توش همشون عین دیوونه ها می چرخیدن. من میگم عین دیوونه ها می چرخیدن ولی خودش میگفت اینا تا منو می بینن از خوشحالیشون می رقصن! آره دیگه هر کی یه جوری برداشت می کنه.
خب حالا بذار چشمامو باز کنم! ای بابا همیشه این شیشه مانیتور کثیفه!

+ امسال از مهر منتظر بودم که زودتر عید شه... زودتر برم جنوب. تا ماه پیش خیلی ذوق داشتم که دیگه چیزی نمونده و می تونم همه درد و دلامو ببرم پیش شهدا. ولی نمیدونم چی شد که فهمیدم امسال جنوبی در کار نیست. خب داشتم دق می کردم. سخت بود بعد پنج سال پشت سر هم رفتن سر یه قرار همیشگی اونم از روی عشق و نه اجبار، بعد، یه سال نری! تا اینکه... نمی دونم... بازم نمی دونم چی شد... ان شاالله که دعوت شدیم مثل هر سال زمانِ تحویل سال توی جنوب باشیم. ولی امسال جایی هستیم که من از همه جای جنوب بیشتر دوسش دارم، دو کوهه... اگر یادتون موند لطفن من رو هم دعا کنید. جای دوری نمی ره :) عاقبت همتون بخیر ان شاالله...
همین!
۳۷ نظر ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۱۵
ماهے !!