یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

۴۰ مطلب با موضوع «photo» ثبت شده است

اول و آخر...یار
عجیب است، زندگی خیلی عجیب است. این که من خیلی دیر فهمیده ام از زندگی چه می خواهم حکما چه حکمتی می تواند داشته باشد؟ چرا باید زندگیم طوری پیش برود که خیلی دیر به آن برسم و خیلی از موقعیت هایی که می توانستم تغییر بدهم را ندهم؟ کاش دقیقا این را سال ها پیش می فهمیدم..
دنبال یک تغییر و تحول اساسی در سبک زندگی ام هستم. یک تغییری که سال ها بعد نگویم کاش سال ها پیش عملی ش کرده بودم. یک سبکی که بشود خدا را لمس کرد. روز مرگی های شایع شده را ریخت در سطل زباله ی ذهن. ایضا این که علایقم را هم کاملا دخیلش کنم. یا بهتر بگویم علایقم را شبیه به آن هدفم کنم. جایگاه کنونی ام از مینیممِ انتظاراتِ خودم هم کمتر است و این شدیدا این روز ها پریشان ترم می کند.. پای ما لنگ است و منزل بس دراز.. نمی دانم شاید این جوّی باشد که سالی یکبار یقمه ام را می گیرد، حتی اگر جَو باشد هم باز هم چیزی از علاقه من به نوع خاصی از زندگی کردن در ذهنم کم نمی کند. هر چند دیر اما خیلی خوشحالم که مطمئنم -تقریبا- از زندگی به صورت جزئی چه می خواهم. کلیتش هم که میشود خدا..خدا..خدا..
کاش عاملش باشم. با این که می دانم و العقل یدبّر، و الله یقدّر..
پس خدایا لطفا برایم در راه اسلام بهترین ها را مقدر کن.



+ زندگیِ اِسکَجوال ( ! ) را خیلی بیشتر می پسندم بر عکس آن مشاور تلویزیون !
+ کتاب "هنر رضایت از زندگی" آقای عباس پسندیده، نشر معارف خیلی کتاب خوبی می تواند در این حوزه باشد.
+ اگر نظر یا بحث خاصی در این زمینه دارید، شدیدا استقبال می کنیم :)
همین!
۳۳ نظر ۲۵ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۳۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

قبل از این که این عکس رو بگیرم:

+ عـــَ دیانا اون ماهی ها رو چه بامزه ن.

- آره برو بشین توش، بده من ازتون عکس دسته جمعی بگیرم!

+ :|

+ روش کلیک کنید، قشنگ تر ببینید :)

همین!

۳۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۱۴
ماهے !!
اول و آخر... یار



زندگی را می شود وقتِ خنده ی کودکان پشت دندان های یکی در میانشان دید...

+ کودک درونم! بخند لطفا!
+ بشنوید زندگی علیرضا قربانی را! (+)
همین!
۱۹ نظر ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۴۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

الهی!

منِ بنده، مبهوت تو ام... آن قدر مهربانی که برای اعطای نعمت هایت به بندگان ناشکری همچو من منتظر هر بهانه ای هستی، گاه با یک الحمدالله، گاه به واسطه ی فرد خاصی به مَثَلِ امامانمان، گاه برای یک مناسبتی، گاه به سبب روز خاص...چه روز خاص تر از ولادت یک مخلوق الهی؟!

من امروز از تو می خواهم که دست دلم را از درگاهت جدا نکنی.

یک عمر سپاس

برای جانی که به منِ گلِ بد بو دادی...

یک روزِ تمام سپاس

برای گرمایی که در وجودم نهادی...

یک شبِ کامل سپاس

برای روشنی ای که در روحم دمیدی...

اما

یک کلمه

فقط یک کلمه سپاس

یک کلمه سپاس همین که می توانم برایت بنویسم... خالق من! خدا!

+ هر چه کردم بنویسم چه سنی ام کامل شد نتوانستم، نتوانستم توشه ی خالی ام را بگذارم یک کفه ی ترازو و روزهای رفته ی دیگر عمرم را هم در کفه ی دیگر. از یک سنی به بعد، تولد ها تبریک ندارند تسلیت دارند :)

همین!

۲۹ نظر ۰۴ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۰۰
ماهے !!

اول و آخر... یار

یک وقت هایی هم هست که فکر می کنم اگر پیر بشوم اوضاعم چه ریختی می شود؟ شبیه آن پیرزنی که چند روز پیش توی خیابان پرید جلو ام و گفت: "مادر کجا روضه ست؟" از همان هایی که می گردند توی محل و از هر دری که باز باشد و بفهمند روضه دارند بروند تو. یا بشوم شبیه آن پیرزنی که جلوی قسمت خواهران مسجد می نشست روی صندلی و زمان هایی که اگر نزدیک خانه بودم و اذان مغرب را می گفتند می رفتم مسجد با کلی غر غر می گفت:" تو که جوونی برو بالا، بعدم پایین جا نیست" دستم را می کشید و می گفت: "بیا خودت ببین" و من صدای غر غر هایش را تا در بالا می شنیدم تا نفر بعدی ای از راه برسد!

بالا چقد فضایش آرام تر و معنوی تر از پایین بود و حس و حال خوش تری داشت و توی دلم تشکر می کردم از آن پیرزن! یا بشوم شبیه آن پیرزن تر و تمیز و معقولی که بر میگشت عقب و اشاره می کرد که کنارش جا دارد و من بروم پیشش در صف اول. چند باری هم خودم رفتم برایم جا باز کند. یک نفر که موقع سجده همه ی ریه ام را پر می کردم از عطر یاس جا نمازش -که پلاکی تویش دیده می شد- و عطر نرگس مقنعه اش؛ مقنعه ی چانه داری که کِشَش را می انداخت پشت سرش و می چسبید به بالای پیشانیش.

حرکات خیلی زیرکانه ای داشت.  مثلا یکبار که داشت دعا می خواند گفت این خط را معنی اش را بلند بخوان ریز است و می خواست من چیزی دستگیرم بشود. همیشه هم لبخند می زد و کلی صحبت می کردیم و من هیچ وقت توی دلم نمی گفتم چقد حرف می زند و دلم می خواست هی حرف بزند و هی گوش کنم. یکبار نمی دانم سر چه چیزی بود که اسمش را پرسیدم... گفت "نرگسم مامان جان"... من چقدر خوشم آمده بود که با یک خانم میانسال نرگس نامِ لبخند به لبی دوست شده ام!

دیروز که از جلوی در مسجد محلمان رد می شدم اعلامیه ای دیدم به نام :"بانو نرگسِ فلانی مادرِ شهید فلانی"....

+ برای شادی روحِ همه ی مادران شهدا صلواتی بفرستیم.

+عکاس: حجی مومن.

همین!

۳۰ نظر ۱۸ دی ۹۲ ، ۱۳:۲۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

پاییز باشد، بروی یک خیابانِ بی انتهای خلوتِ پر از برگ های زرد و نارنجی پاییزی... هدفن را بگذاری توی گوشَت و مثلا این موسیقی،  یک گچ که افتاده گوشه ی خیابان را ببینی، هوس بازی بزند به سرت... شروع کنی به لِی لِی رفتن... نمِ باران بزند، مچِ پایت بپیچد بخوری زمین! یک نفر بیاید دستت را محکم بگیرد، بلندت کند، یادت برود دردِ پایت را، خوب شود اصلا! گچ را بر دارد جدول را بزرگتر کند، دست هم را گرفته باشید هی باهم لِی لِی بروید... به تهِ جدول که برسید برنگردید، خوشان خوشان بِدَوید تا تَهِ خیابان... یک خیابانِ خالی، یک خیابانِ پر درخت، یک خیابانِ خیس... هی بخندید، هی با خنده بگویی هیــــس... مردم می شنوند... بعد با خنده بپرسد مردم؟! همان طور که همان یک دستش را که گرفته بودی، بگردی دورش... بگردی... بگردی... بگردی... سرت رو به آسمان باشد... دهنت را باز کنی دانه های باران برود عمق ریه هایت... سرت گیج برود... بگردد... بگردد... بگردَ... حالت به هم بخورد... بیفتی زمین... از حال بروی... از شدت باران به هوش بیایی... ببینی تنها افتاده ای روی زمین... با یک عالمه دردِ مچِ پا... با یک عالمه خستگی... با یک عالمه باران... روی همان جدولِ لِی لِی بازی ات... .

همین!


۲۴ نظر ۰۳ مهر ۹۲ ، ۲۲:۱۵
ماهے !!

اول و آخر... یار

نه این که فکر کنی کم آورده ام ها! نه! خودم یک تنه از پس همه آوار های روی سرم بر می آیم! احتیاجی به  کمک هم ندارم... نه این که فکر کنی بریده باشم ها! نه! خیلی هم وصلم! وصلِ وصل!

فقط راستش را بخواهی من... من... من کمی...

کم آورده ام! بدجور هم کم آورده ام!!

من

ب ر ی د ه ا م!

انیس النفوس!

غرق کن این ماهی را در دریای مهربانیَت!

جدا کن این کبر و غرور را از این منِ لعنتی!

از این خودِ بی خود!

پ.ن1: سفر دوای دردم/ هجرت تنها علاجم...

پ.ن2: اگر دلتان تنگ است گوش کنید این دو را... (+) (+)

پ.ن3: راهیَم... دل توی دلم نیست برای زیارتَش... حلالمان کنید.

همین!

۱۹ نظر ۳۰ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۳۰
ماهے !!
اول و آخر... یار

نگاه کن...
دارند با هم حرف می زنند
زبان ماهی ها را هم بلدم
لب خوانی میکنم...
نگاه کن!
اگر گفتی چه می گویند؟!

همین!
۲۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۵۳
ماهے !!

اول و آخر...یار

داشت سر ریز میکرد این کاسه

از

گوشه ی چشمانم...

جلوی شان را می گیرفتم!

این اشک ها باید، در یک زمان خوب، در یک مکان خاص، برای یک شخص خاص، ریخته می شدند...

گذاشته بودم یک جا خالی شان کنم،در شب های قدر

مثل هر سال، مجلسِ هاشمی نژاد

برای مولایم علی (علیه السلام)...

به پهنای صورت اشک می ریزم!

اوضاع وخیم است!

به پهنای صورت...

بک یا الله... 

اشک..

بمحمدٍ... بِعَلیٍّ

بِعَلیٍّ

بِعَلیٍّ

...

می ریزم

و

اوضاع آرام است...

پ.ن: گفت ما را از زبان غیر خوانید... دعایمان کنید.

همین!

۱۵ نظر ۰۶ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۴۱
ماهے !!

اول و آخر... یار

من همان کودکی که دستِ مادر را رها کرده و گم شده...

تو مثل همان مادری که پیِ فرزندش و یا منتظر پیدا شدنش هستی...

آن قدر که از پیدا شدنش خودت بیشتر خوشحال می شوی تا کودک...

که خودت گفتی:"اگر روگردانان از من بدانند که من چگونه به آنان مشتاقم و در انتظار توبه و بازگشت آنانم از شوق جان می سپردند و بندهای بدنشان از هم گسیخته می شد!"

خدا!

یک کودک هست و یک دنیا پر از خیابان های شلوغ...

یک راه راست هست و هزار بی راهه...

یک بنده ی سرکش هست و یک خدای عاشق..

دستم را رها نکرده ای گم شده ام... وای به حال این که ...

وقتی گم می شدم شانس می آوردم یک نشانه هایی از راه خانه را بلد بودم...

توی دنیا هم همین است...

راهت را که کمی بلد باشم اراده کنم به سمتت روانه می شوم... تو هم باید بخواهی...

که به دل بخواه توست...

که خودت گفتی : "إن علینا للهدی"

وقتی گم میشوم، خیلی بد می شوم!

اصلا گاهی از قصد گم می شوم که تو نگاهم کنی...

گناه کنم که نگاهم کنی!

که دستم را بگیری!

اشتباه هست میدانم!!

ولی همین که فرصت توبه را می دهی می فهمم حواست به من هست... .

بفهمان به "من" که با خوب بودن هم می شود نگاهش کنی...

از امتحان هایی که میگیری... می شود...

چقدر ادامه بدهم به گم شدن در این خیابان های شلوغ؟!

خب تو دستم را سفت بگیر!

من همان کودک مضطر...

سرم را کج میکنم... نگاهت میکنم ...

ببخشید خدا...

باشد؟

پ.ن1: در حدیث قدسی می فرماید: ای فرزند آدم به حق تو بر من سوگند که من تو را دوست دارم، پس تو را به حق خودم بر تو سوگند که من را دوست بدار!

پ.ن2: مانند طفل در به دری گریه می کنم... (+)

همین!

۱۹ نظر ۳۰ تیر ۹۲ ، ۱۲:۲۰
ماهے !!

اول و آخر...یار

این صدایی که می شنوی صدایِ در زدنِ مهمانانِ دعوت شده ی توست... . این ها می خواهند طعمِ تلخ کامِ زندگیشان را با سفره ی تو شیرین کنند... .

عظمتت را جلال!

مهمانِ بدونِ لباسِ مهمانی، می پذیری؟!

یک نگاه هست، یک دنیا گناه!

ماهیِ تُنگِ دلم توی تور دنیایی گرفتار نشود الهی!

کمکم کن که تیک تاکِ این قلب را رو به راه تو تنظیم کنم، تا رو به راه شوم!

وقتی آرامم که رو به راه تو هستم!

که رو به ذکر و ماه تو هستم!

یک ماه هست و یک دنیا آه...

صدای پای ماه می آید...

سلام !

عکس نوشت: دلم خیلی هوای سنّ و زمان و این مکان را دارد... تابستان 87...

پ.ن1 : در یک چنین روزی (اول رمضان) چشم به جهان گشودیم که ای کاش... حیف که ناشکری می شود. عظمتت را شکر... التماس دعا از اولین سحر و افطار، تا آخرینَش...

پ.ن2 : یادش بخیر (اینجا)

پ.ن3 : فقیر اگر نیستی یا خدایی، یا نیستی... خدا که نیستی؛ پس نیستی! یعنی، جز فقیر نیستی! (علی اکبر بقائی)

همین!

۱۷ نظر ۱۹ تیر ۹۲ ، ۲۰:۰۰
ماهے !!
اول و آخر... یار

ارواحی پاک و مطهر توی تابوت های روی دست مردم پرسه میزدند...
ما پنجره ها را بستیم و گفتیم:
"بیچاره پدر مادرهایشان!"



همین!

۶ نظر ۲۵ فروردين ۹۲ ، ۱۵:۲۱
ماهے !!

بسم ربّ الح س ی ن (علیه السلام)

نه نوشتنم می آید نه حرف زدنم نه هیچ کار دیگر!

حالم مثل همین آسمانی که عین سیل می بارید خراب است، خراب!

دلم را باید ببرم تعمیرگاه... محرّم زمان خوبی ست برای تعمیر دل... حس خوبی دارم... یک جور نور امیدی ته دلم هست که حالش خوب می شود! یعنی به تعمیر کار دلم آنقدر مطمئن هستم که ناسالم بر نمیگرداند مرا...

رویم را زمین نینداز آقا...

پ.ن: نوای وبلاگم را دوست دارم حسابی...( +)


همین!

۲۰ نظر ۲۴ آبان ۹۱ ، ۱۶:۵۹
ماهے !!

اول و آخر ... یار

+نمیدانم این حس عجیب چیست که می آید و تمام روحم را به حلاجی میگیرد!

_تو تب داری.

+میدانم ... باید روزی سه بار هذیان بگویم و هر هشت ساعت یکبار موجی شوم!

همین!

۱۲ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۹:۰۹
ماهے !!

اول وآخر... یار

به بهانه ی سالگرد شهادت سید شهیدان اهل قلم شهید سید مرتضی آوینی در20فروردین 1372 قسمتی از سخنرانی رهبر عزیزمون رو این جا گذاشتم که خواندنش خالی از لطف نیست....واقعا جالبه...

من تا مدّت‌ها که روایت فتح پخش مى‌شد، اصلاً شهید آوینى را نمى‌شناختم؛ ولى از مشتری‌هاى ‏همیشگى روایت فتح بودم. یعنى هر شب جمعه، حتماً مى‌نشستم و این برنامه را نگاه مى‌کردم. ‏روى من تأثیر زیادى مى‌گذاشت و مى‌دیدم که این کلام چقدر اثر دارد. یک وقت همان جوانان آمدند ‏پیش من (به نظرم مال جهاد بودند) من در همان جلسه گفتم: «این صداى نجیبى که این‌ها را بیان ‏مى‌کند، چیز خیلى جالبى است؛ این را نگهدارید.» خودش هم قاعدتاً در آن جلسه بود. کسى هم ‏به من نگفت که «این آقاست.» اما بعدها خودِ ایشان به من نوشت: «آن کسى که این‌ها را تهیه ‏مى‌کند، من هستم.» ‏

کسى که مى‌خواهد چنین برنامه‌هایى بسازد، باید آن نجابت و معصومیت و استحکام و اطمینان به ‏سخن را داشته باشد. گاهى حرفى را کسى مى‌زند و حرف بزرگى است؛ اما پیداست که خودش ‏اعتقادى به این حرف ندارد. امّا این صدا، آن صدایى است که بزرگترین حرف‌ها را مى‌زد و خودش ‏اعتقاد داشت. مثلاً مى‌گفت: «این جوانان ما، به راه‌هاى آسمان آشناترند تا به راه‌هاى زمین.» این ‏را چنان مى‌گفت که گویا راه‌هاى آسمان را خودش رفته، دیده و مى‌داند که این‌ها آشناتر هستند! ‏ما خیال مى‌کنیم صداى جنگى باید صداى کلفت و نخراشیده‌اى باشد. امّا ایشان آن‌طور صدایى ‏نداشت. صدایى بود معصوم و نجیب و درعین‌حال استحکامى ویژه داشت؛ در قالب نوشتارى قوى و ‏هنرمندانه.

‏مصاحبه توسط تهیه کنندگان مجموعه‌ى «روایت فتح» 11/06/1372

پ.ن1: ویژه نامه سالگرد شهادت سید شهیدان اهل قلم به همراه والپیپر ، تم موبایل ، فیلم و صداهای روایت فتح (+)

پ.ن2: دانلود (63kb) صدای شهید آوینی هست.

پ.ن3:اللهم صل على فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها والسر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک...

همین!

۱۳ نظر ۱۹ فروردين ۹۱ ، ۱۲:۱۹
ماهے !!

اول و آخر...یار

دوسال بود که سال  تحویلم را مکان خاصی بودم،"شلمچه"! اما امسال از بی لیاقتی ام قسمتم نشد آن زمان را آن جا باشم!

داشتم به این موضوع فکر میکردم که حالا چه فرقی میکند سال تحویل را کجا باشی وقتی هیچ تحولی بعد از آن در تو صورت نگیرد؟ چه در کنار کعبه باشی چه در منزل جلوی تلویزیون !! و امسال میخواهم این را ثابت کنم با این که در منزل هستم اما میخواهم به خودم و خدای خودم این قول را بدهم که تحولی بس عظیم در من صورت گیرد!!! فقط باید خدا هم کمک کند که ضایع نشوم!

نمیگویم از لحاظ سعادت فرقی ندارد ها! نه اشتباه نشود !منظورم این است تو که نمیخواهی تحول یابی همان بهتر که مکان مقدس را اشغال نکنی!

با این حال دل است دیگر دوست دارد سالش را در مکان های مقدس نو کند به امید این که تنبه یابد!

مثلا دوست داشتم امسال که صبح سه شنبه هم هست در جمکران یا مسجد سهله باشم!!

خب این برمیگردد به همان سعادت که ما نداریم!

سخن کوتاه باید! دیدم اینطور نمیشود که همش غصه خورد و دعا کرد گفتم در سال جدید یک تحرکی هم خودم انجام بدهم ببینم چه میشود!

سال بدی نبود اما عالی هم نبود! معمولی! بازهم خدارا شکر که بد نبود!!

راستی ماهی متحول چه شکلی است که بعد از عید لا اقل ژستش را بگیرم؟؟

این هم از آخرین پست ما درسال 90، باشد که آخرین پستمان نباشد ان شالله...و من الله توفیق

پ.ن1: چهارشنبه اذان صبح ان شالله اگر خدا بخواهد . گوش شیطان کر عازم جنوب هستیم و دعا گو اگر قابل باشیم. دعایمان کنید.

پ.ن2:عید را هم که درپست قبل تبریک گفته بودم!

همین!

۱۷ نظر ۲۹ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۵۰
ماهے !!

اول و آخر ... یار

تموم شد!
امسالم تموم شد!
کاش تموم نمیشد..عاشق اسفندم مخصوصا این هوای قشنگش غافل گیرت میکنه اساسی...
سال داره عوض میشه توچی؟ کاش کمتر ازدرختا نباشیم و عوض شیم ...اول از همه خودم!!
آخر سالی نمیدونم چرا انقد دلم گرفته...شاید به خاطر اینه این روزا دوستامو تو تنگ میبینم!!:)

کاش سال تحویل صبح نبود:( کی حال داره هشت صبح پاشه سال نو رو تبریک بگه؟؟!!:|
پ.ن1:هرکسی هر بدی ای دید ، دل هرکی رنجیده شد، عمدی نبود!
پ.ن2: خدا روشکر به خاطر دوستای خوبی که دارم تو جامعه اسلامی دانشگاهمون/خیلی غیر منتظره بود...ممنون.
پ.ن3:سر سال تحویل هیشکی حواسش به دعا کردن برای کسی نیس چرا همه میگن همون موقع دعا کن؟ ولی اگه باشه یعنی دیگه خیلی عزیز بوده... الحمدالله بعید میدونم واسه کسی انقد عزیز باشم که سر سال تحویل تو دعاهاش منم باشم!!!خلاصه کاری به این حرفا ندارم منو دعا کنید... پیشاپیش عید سال 1391 مبارک:)
اللهم عجل لولیک الفرج
همین!
۱۴ نظر ۲۴ اسفند ۹۰ ، ۱۵:۰۸
ماهے !!

اول و آخر...یار

در این جشنواره فیلم فجر،سعادت(!!) پیدا کردیم و دوتا ازفیلمهایش را رفتیم دیدیم. اولی که "ضد گلوله" بود به کارگردانی مصطفی کیایی با اینکه فیلم جنگی بود اما بار معنوی نداشت ...یعنی شاید یک چیزایی میخواست مطرح کند اما به درد بچه مذهبیا نمیخورد.یعنی از لحاظ مذهبی ضعیف بود... حالا بازهم خدا پدرش را بیامرزد یه داستان مشخص داشت. این که خودش میخواست بمیرد ولی چون نیتش اون چیزی که باید نبود حتی سرباز عراقی هم که بالای سرش آمد تا تیر را بزند نزد میگفت شبیه پدرمه! شبی هم که خواب دید شهید میشود فردایش قطع نامه صادر شد!!!


دومین فیلم هم "پله ی آخر"بود، به کارگردانی نویسندگی و تهیه کنندگی علی مصفا،بازیگرانش هم لیلا حاتمی،علی مصفا و...

از داستانش بگویم که اصن نفهمیدم چی شد! انقد فیلم گنگ و مسخره بود که واقعا احساس کردم اینها چی فکری کردن باخودشان تا یه سوژه ای به ذهنشان خطور میکند فیلم میسازند، نه پیام داشت نه خنده به لب اورد نه اخم به صورت نه هیچی انگار مجسمه نشستی مجسمه پاشدی. بنده خدا خواسته بود فلش بک کار کند انقد بد و مبهم کار کرده بود قول میدم خودش هم نفهمیده بود چه ساخته. یک جورایی احساس کردم میخواسته تقلیدی از فیلمی کار کند شاید مثلا "لاست" که فلش بک در آن کار شده بود که آن کجا و این کجا!با اینکه بنده علاقه ی خاصی به فیلم های برگشتی دارم ولی این... حالا جالب اینجاست که بعضی ها که اصلا فیلم را نمیفهمند نفهمیدن را جز کلاس کار میدانند که چقدر فیلم و فیلم نامه قوی بود!!!!!

اما انصافا هم علی مصفا هم لیلا حاتمی با اینکه کل فیلم بسیار بیخود بود (و تهویه نا مناسب سینمای پر ادعا، کسالت روح را دو چندان کرده بود)اما با این صحبت ها بازیگری قوی ای دارند!


فیلم که تمام شد من فکر میکردم فقط من و برادرم نظرمان این است اما در بیرون سینما  دیدم  نه همه اعصاب ها خط خطی ست!

یعنی فقط خودش و همسرش رو میخواست یک جوری مطرح کند یا شایدم مشکلات بازیگری که ان چنان هم نتوانست نشان بدهد!! و این را هم بگویم منه مخاطب احساس کردم با تفکر کاملا غربی این فیلم ساخته شده. توهینی به قشر خاصی نداشت به جز یک جا که یکی از مریض ها توی یک قسمتی از فیلم بی فرهنگ بازی در اورد و پاشد بدون اجازه رفت دنبال دکتر خارج از نوبت،که اون شخص ریشو بود! خیلی مطرح نکرده بود این چیزها را اما ریز ریز کارشو کرده بود!

حالا بازهم ضدگلوله چهارتا چیز خنده دار داشت این که پیام هم نداشت البته چرا متوجه شدم که جدیدا برای شادی اموات میخوانند آن هم چه! ...آواز!

همین!

۸ نظر ۲۱ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۰۴
ماهے !!

اول و آخر ... یار

داشتم وبگردی میکردم که چشمم خورد به نوشته ای که وضعیت سینما فلان است و چنان! نخیر!نه تنها سینما بلکه تلویزیون ما هم دست کمی از تئاتر و سینمای ما ندارد!
برای مثال نگاهی می اندازیم به همین دوسریالی که این شب ها روی آنتن میروند...یکی "شیدایی"از شبکه سوم سیما و دیگری "تاثریا"....
جدا از داستان های این دو که هر دو مخاطب را از پشت کوه آمده فرض کرده اند، نوع بازی بازیگران خود جای بحث دارد! برای مثال طه به زن سابق خود میگوید:"تو چشم من نگاه کن به لیلا بگو چقد دوسش دارم!" همین مانده که یک زن دیگر عمق دوست داشتن کسی دیگر را با چشم تو چشم شدن پی ببرد! اصلا گیرم خود لیلا نگاه کند! کاش به یک بار نگاه ختم شود!ممکن است آن پلان از فیلم خراب شود و مجبور باشند 50 بار 5دقیقه چشم تو چشم شوند و حرفشان را بزنند!
چرا بی حیایی انقد باید رواج پیدا کند که این نوع صحنه ها برای مخاطبی که فقط تلویزیون خودی را میبیند عادی شود؟ چرا برای جذب مخاطب دست به هر ایده ای زد و الگوهای فارسی وانی انتخاب کرد؟!

مگر فارسی وان غیر از این مسائل را میگوید؟همین فریاد زدن زن در مقابل مردش هر قسمتی 100 بار؟؟ زیباست؟؟ یا نقش های اول این قسمت قبلا با کسی دیگر بودند این مورد را دیگر رویشان نشده که خارج از عرف داستان بنویسند وگرنه مینوشتند!!
آخرش میشود این عکس ها که تازه قابل پخش هستند:

تا ثریا هم که دستشان درد نکند ! هرجا قاتلی و قتلی هست، پای چادر در میان است!!

 

همین!

پ.ن: این نوشته در ماوا  و  جام نیوز   و  عمارنامه

۲۹ نظر ۲۸ دی ۹۰ ، ۱۳:۳۸
ماهے !!

اول و آخر...یار

میطلبی منو آقا؟؟

السلام علیک یا انیس النفوس

همین!

۱۶ نظر ۰۳ دی ۹۰ ، ۱۷:۳۹
ماهے !!