یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

بی تو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو ..

دوشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۰۴ ب.ظ

اول و آخر ... یار

روزهایی که خیلی احساسِ تنهایی میکنم می روم پشت پنجره ی آشپزخانه و خیره می شوم به بالکن خانه ی رو به رویی.. پیرِزن، چند سال پیش  همسرش که موذن محله ی مان بود فوت کرد. هر روز و هر شب اذان که می گفتند می آمد توی بالکن و با صدای بلند اذان میگفت . اوایل برایم جالب بود ولی بعدا که عادت کرده بودیم، صدا که نمی آمد می فهمیدیم ناخوش است. فردایش دوباره صداش که به افق می رسید خیالمان راحت می شد. وقتی فوت کرد محله مان سوت و کور شد. خانه ی پیرزن هم .

حالا هر غروب می نشیند لبِ بالکن و آدم ها و ماشین های توی خیابان را از آن بالا نگاه می کند و زانویش را می مالد . خیلی که خسته شود واکرش را بر میدارد و چند قدم توی آن جای کوچیک عقب و جلو می کند .

بعد من ، با این همه امکانات، احساسِ تنهایی می کنم !!


+ ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان همه تو ..

همین!

۹۴/۰۵/۰۵
ماهے !!

نظرات  (۱۲)

الهی...
چه حس ِ خوبی داره بودن تو این محله هاااا...
خونه ی ما که صدای مسجدش هم به زور بهمون می رسه :((((
.
.
پیرزن هر روز غروب ...
هععععی...
پاسخ:
اره خداروشکر پرواز هنوز صدای مسجد میرسه..
حیف که همه ی خونه ها دارن میشن آپارتمان های بلند .. حیف..
پیرزن، تنهایی ش را خوب پر کرده استـــــــــــــــ . . .

همین /


یه حاج خانم هم نزدیک خونه ماست، همیشه از پنجره بیرون رو نگاه می کنه .... نگاهش پر غمه ! عصری که از سرکار برمی گردم، می بینمش ، حس دلگیرانه ! ای می گیره منو ...
پاسخ:
آخی .. :(
دلم خیلی برای این پیرزنا میسوزه ..


+ الحق که خـــوب پر کرده ..
مؤذنی دورنم بود 
مهربان و لطیف 
وقتهایی که ناخوش بودم برایم اذان میگفت
روزهاست دیگر سراغم را نمیگیرد
آنقدر مهمان به این خانه راه داده ام که دیگر جایی برای ماندنش نبود



حالا غروب که میشود کنار پنجره غبارگرفته اتاقش مینشینم 
و در شلوغی و هیاهوی دلم صدایش میزنم 
شاید برگردد
پاسخ:
شاید..
حسِ پشیمونیِ..
۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۰ پلڪــــ شیشـہ اے
غم دلم و گرفت ... برای همین چیزی نیومد واسه نوشتن.
دل خوشی های ناب که دارن از دست میرن
پاسخ:
:(
واقعا واقعا !!
۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۰ منور الفکر
این موهبت خداست
که آدم های قدیمی با آنهمه یکمی سوادشان
باز بیش از ما بلد بودند
افتخارات عادی زندگی شان را با خود همراه کنند
حتی به رخ مدرنیته بکشند
یکجوری به روش های ناب خودشان دیواره سفت عصر مارا سوراخ کنند و سنت ها را بکشند داخل...

اینکه اگر از باغچه های کوچک و خانه باغ های بزرگ و آبادی هایی با رودهای خورشان هم می آمدند کنج قوطی کبریت های عصر ما
بازهم بالکن خانه را پر از تسلیم به آن صاحب قضا کنند...

کلا قدیمی ها خیلی استادتر و راحتر اخت می شدند
و از آن مهمتر اخت می ساختند...
این یک موهبت است!
پاسخ:
یعنی نسل بعد ما هم در مورد ما همچین چیزی خواهند گفت ؟
۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۱ رهرو زینبی
....
تنها تنها را می فهمد ....


سلام..
بعد من ، با این همه امکانات، احساسِ تنهایی می کنم !!
خداراشکر..غرق نعمتیم..!

یه چیزی بگم؟ اگه نگم خفه میشم..  خوش به حالتون خونتون پنجره داره اونم توآشپزخونه :) 

پاسخ:
ینی واقعا نشون داد این کامنت من چقد ناشکرم !!
همش با خودم میگفتم کاش توی هال مون هم پنجره داشتیم !

سلام
گاهی این دل تنگی ها و احساس تنهایی کردن ها نشانه ست...
پاسخ:
برای چه چیز.. ؟
تنهایی فقط برازنده ی حضرت حق است و بس...

خیلی زیبا و تاثیر گذار نوشتی
پاسخ:
خیلی ممنونم..
۱۴ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۲ مصطفی فتاحی اردکانی
سلام

حال پیرزن را می فهمم. نه که درکش کنم، نه. ولی به واسطه مریضی مادر برزگم حال کهنسالان را میفهمم. چه خاطراتی که هر روز از ذهنشان نمی گذرد...
پاسخ:
سلام
دقیقا.. مادربزرگ من هم.. سنم که تک رقمی بود بهش گفتم نمیخوای از تنهایی در بیایی ؟!!!
فکر کنم فیلم زیاد دیده بودم.
ولی من واقعا دلم براش میسوخت..
الانم میسوزه..
چشاش داره کم رنگ میشه کم کم..
۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۱ خانم چادری
+
پاسخ:
++ P:

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">