یادداشت‌های روزانه‌ی من

یادداشت‌های روزانه‌ی من

دچار یعنی عاشق!!
و فکر کن که چه تنهاست اگر که
"ماهی کوچک"
دچار دریای بیکران باشد ..
.
.
من در اینستاگرام:

Instagram
Categories
Archive

بخوانید از من.. تولد نوشت ! 4 اسفند 93

دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۴۵ ق.ظ

اول و آخر... یار

+ photo by mahi !

دو ساله بودم که توی بغل مامان نشسته و با کمک برادرم شمع روی کیکِ تولد را فوت می کردم.. بابای تازه از جبهه آمده ام پشت دوربینی بود که خیلی دوستش داشت !

توی این عکس سه ساله بودم.. من شمع کیکِ سه سالگی را فوت می کردم و تو .. منتظر بابایی که.. نیست... ! 

بابایی که بیاید و شکایت های سه سالگی ات را بگویی.. 


یک..

دو..

سه..

چهار..

پنج..

شش..

هفت..

هفت ساله شدم.. 

پدر برای کل کلاسمان شیرینی گرفت ! شیرینی پخش می کردم و تو با بغضی که قورت می دادی منتظر خبرِ شیرینی از پدر بودی.. شیرینی ای که با صد تا از آن شیرینی های نارنجک خامه ای که خیلی دوستش داشتیم عوض نمی کردی.. 

راستی صد تا خیلی عدد بزرگی بود برای ما نه ؟ 


نُه ساله شدم.. دعوتت کرده بودم توی جشن تکلیفم.. یادت میاید؟ 

بابا برای من کیک بزرگی خریده بود که رویش عروسکی نشسته بود.. گفته بودی چقدر دوست داشتی تا بابای تو هم برایت از این کیک ها بگیرد و من گفته بودم که انگار کن تولدمان در یک روز است و بعد "کمی" خندیده بودیم! 

فوت.. فوت.. فوت.. پانزده ساله شدم! و باز هم فوت ! اتشِ توی دلت را خاموش می کردم.. برف میبارید و دلِ تو در آتشِ نبودِ بابا میسوخت ! 

دبیرستان رفتیم.. دیپلم گرفتیم.. کنکور دادیم ! دانشگاه قبول شدیم ! توی دانشگاه زخم زبان خوردی.. شنیدی.. دم برنیاوردی.. و آنان بی خبر از آن که ذره ای از آن #حق استفاده کرده باشی.. !


که البته خوب می دانیم.. بابا نداشتن کجا و .. حق این چنینی دادن کجا !


رسیدیم به شروع دهه ی سوم ! قرار شد کیکی بگیریم و به شیر خوارگاه ببریم.. بردیم !

دخترکان زیر سه سال را می دیدی و اشک میریختی.. 

حتما توی دلت یاد دوران کودکیِ بی باباییِ خودت افتاده بودی مگر نه ؟ 

دانشگاه تمام شد ! مهندس شدیم! لباس فارغ التحصیلی تنمان کردیم ! گفتند بایستید کنار مادر و پدرتان تا عکس بگیرید ! عکس گرفتیم و تو خیره به دست های باباهایی که از حمایت حلقه شده بود دور دخترانشان .. ایستاده بودی کنار مادر و منتظر بابایی که..

نیست.. 


+ تولدم مبارک! 

+ این متن صرفا یک دلنوشته است! 

+ کاش همچین دوستی داشتم از دبستان تا ته دانشگاه ! 

+ سلامتی همه ی فرزندان علی الخصوص دخترانِ مفقود الاثر و شهدا صلوات.. 

همین!

نظرات  (۱۸)

۰۴ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۲۱ بے بازگشتــــ ...
اولش ک شروع کردم ب خوندن داشتم حساب کتاب میکردم که سن تو جور درنمیاد با بابای جبهه رفته :))))
خیلی خوب نوشته بودی، دوس میداشتم....:(
تولدتم مبااارک عزیزم، اونور هم تبریک گفیم، اینور هم، ان شاءالله بهترین ها برات رقم بخوره ❤❤
پاسخ:
:)) البته بابام جبهه رفتنا ;-)
حالا دیگه انقدم کوچیک نیسیم.. ;)
ولی خب فرزند مفقود الاثر به پنج شیش سال بزرگتر از منم نمیرسه :-D 
دیشب فی البداهه نوشتم :-(
مرسی رفیقِ جان.. ممنون.. ان شاالله برای تو ام همینطور.. :)
انقد خوشم میاد تولد مردم ! رو تبریک بگم ! حس خوبی داره ! از همون بچگیام ! :|

تــبــریـک و شــــــاد بـــــاش ..... برای ورودتان به این خاک پر هیاهو !
ایشالا روزهای پیش رو همه ش در شادی و موفقیت !

عرض کنم انقد حافظه م ضعیف و بقول خانمم مث ماهی قرمز ، سه ثانیه ای هست که اگه بخوام همچین متنی بنویسم، تو دو سطر خلاصه میشه ! :| 
پاسخ:
ممنون.. حالا خدا روشکر باز یادتون می مونه به وبلاگ ما سر بزنید!!

متنه رویایی بود البته ها ! دوران من بچه های مفقود الاثر نبود. ولی بچه هایی بودند که پدرشون جانباز بودو تو دبستان که بودم شهید شدند..

بازم ممنون..
آمدنتون مبارک ...
سالم باشید و حاجت روا
سایه پدرتان مستدام
پاسخ:
ممنون و ممنون.. 
سلام
 تولدتان مبارک....
:)
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم....
پاسخ:
سلام .. متشکرم .. حاجتتون روا..
۰۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۰۹ خانومـِ میمـ
ماهی ! میدونی مو به تن سیخ شدن ینی چی ؟! مو به تنم سیخ شد ! ... هعی ... هعی ... خدا آرامش دلاشون باشه .

تولدت مبارکا اسفندی خانوم .. اصن این اسفندیا چقدههه ماهن چقدههه آخه :) :*
پاسخ:
:(

الهی آمین..


ممنووون :*
آره خو ! مخصوصن اگه شبیه تو باشن ;)
واقعا پدر نداشتن کجااااا  و داشتن این حق های کوچک کجا...

خیلی زیبا بود

تولدتان هم مبارک
پاسخ:
واقعا

ممنون که خوندین


متشکرم ..
۰۶ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۵۶ کمی بودن ...
تولدت باتاخیر مبارک:)

کسی که دینش رایک دستی بگیرد
خدای متعال نیزبه اوتوجهی نمی کند.
ایت الله حق شناس
پاسخ:
:)
ممنون خانم ..
می آیی...

نمی آیی... 

چقدر بلاتکلیف است

تسبیح مادر شهید گمنام.... 

عالی نوشتی... و چقدر ما غافل بودیم... 

+ تولدتون مبارک 
گرچه سنتون مشخص نشد :)
پاسخ:
ممنووون ساداتِ جان..
سن خانم ها که هیچوقت معلوم نمیشه :دی
اشکمو دراوردی. من نه چنین دوستی که نزدیکتر از چنین دوستی داشتم!!
بند نمیاد بارون :((((
خیلی بی انصافند بعضی ها ...خیلی
پاسخ:
پس خوب تر از من میفهمی اینا رو :(
قصدم این نبود.. :(
۱۵ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۴۴ پلڪــــ شیشـہ اے
سلام بانو :)
قدم نو رسیده مبارک. خخخخخ تولدتون مبارک با تاخیر زیاااااااااااااااااااااااد (آیکون گل و شیرینی)

همان موقع که خواندم گمان کردم دیالوگ های آن فیلم قدیمی را نوشته اید.
همان که باباهه اسیر بوده و بعد از سال ها آزاد می شود و وقتی می رسد دختر پای جوخه اعدام است و توی اتاق ملاقات زندان برایش تولد گرفته اند، یکی یکی شمع ها را با انگشت خاموش می کند و سال های نبود پدر را شماره می کند.

:"(

خداوند صبر عظیم بهشون عنایت کنه و نگه دارشون باشه
التماس دعای بسیار بانوی عزیز
پاسخ:
سلاااام
:))
ممنووووون..

متن ادیت نشده ست البته ولی ایده ش از دست های خالی ه ;)
البته اون خییییییلیییی فرق داشت :)

ان شاالله..
محتاج دعاییم رفیق جان..
۱۹ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۲۶ پلڪــــ شیشـہ اے
بله بله فرق داشت عزیزم. 
فقط اون از ذهنم گذشت یک لحظه :)
پاسخ:
خیلی خوشم اومد اتفاقا که خوب یادت بوده..
فدای شما ;)
سلام علیکم
اگه خدا بخواد همین جمعه عازمیم ...
شب شهادتی نائب الزیاره شما در مدینه النبی
اگر توفیق و لیاقتی باشه ...
حلال بفرمائید ...

https://instagram.com/i.am.gilemard/
پاسخ:
سلام علیکم
ان شاالله ما رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نگذارید

حتمن مشاهده خواهم کرد ان شاالله
روایت دلنشین و قابل تاملی بود ... و البته پر درد ...

کاش اگر نمیتونیم یک لحظه از بی بابا بودن این بچه ها (اون هم به خاطر امنیت و آسایش حال حاضر ما بوده) رو جبران کنیم ، لااقل با قدرنشناسی هامون بیش از این خودمون رو شرمنده شون نکنیم ...

+

تولدتون مبارک با یک ماه و شش روز تاخیر

ان شاءلله بهترین هدیه تولدها رو از دست با برکت اهل بیت علیهم السلام گرفته باشین و بگیرین همچنان ...

لحظه های عمرتون زهرایی ...
پاسخ:
واقعا.. من تو دبستان یه دوست اینجوری داشتم که سال پنچم پدرش شهید شد.. اون موقع نمیفهمیدم ینی چی !
اما الان فکر میکنم کاش بیشتر بهش توجه می کردم. خیلی احتیاج به توجه داشت..

ممنون.. ببخشید کامنت رو دیر تایید کردم.. دستم نمیومد به تایید کامنتا واقعا ببخشید..

به همچنین..
سلام
با تاخیر!!
تولدون مبارک :))
ان شالله همیشه به خوشی زندگی کنین
ان شالله شماهم شهید بشین و...
و یاد #حضرت_رقیه #سه_ساله_اربابمون افتادم..
فقط همین!
التماس دعا
یا علی
پاسخ:
سلام
خیلی ممنون
محتاجیم
کامل نخوندمش فکر کردم دیالوگهای سکانس تماشایی دست هایِ خالیه
پلاس دومتون رو که دیدم فهمیدم ایده گرفتید ( ولی بازم کامل نخوندم:) )
خوب بود

بابا جون وقتی نبودی نبودنت همه جا بود.(مریلا زارعی- دست های خالی)

اینا رو هم ببینید نوستالژی خوبیه http://dir.wikipg.com/wiki/%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%84%D9%88%DA%AF+%D9%87%D8%A7%DB%8C+%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D8%B1+%28%D8%AE%D8%B3%D8%B1%D9%88+%D8%B4%DA%A9%DB%8C%D8%A8%D8%A7%DB%8C%DB%8C%29
پاسخ:
زیاد بود ؟
می خوندینش خب !
فرق های اساسی داشت ها..
لینکه خیلی خوب بود !
ممنون

+ معرفی می کردید خوشحال می شدیم..
خوندمش کامل
خوب بود
لینکه قابل نداشت
خواهش

اینجوری بهتره ...
پاسخ:
تشکر.. 

عجب!
۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۷ صحبتِ جانانه
مبآرکــــ
با تاخیر:)
پاسخ:
ممنــــــووون.. 
ماهی چقده این پستت خوب بود
:((((
پاسخ:
:(
ممنون..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">